کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل شش

      فصل شش


    ساليان سال بود در حسرت داشتن فرزند بودى و بارها از من خواستى تا به تو پسرى زيبا بدهم.
    من هم سرانجام دعايت را مستجاب كردم و نام او را اسماعيل گذاشتى.
    مى دانم كه تو هم مانند همه پدرها، خيلى به پسرت علاقه دارى و او را بيشتر از جانت دوست مى دارى!
    امّا نبايد اين پسر بت تو شود، آماده باش كه مى خواهم تو را امتحان كنم. تو بايد پسرت را در راه من قربانى كنى.
    آرى، درست شنيدى! بايد كارد در دست بگيرى و پسرت را رو به قبله بخوابانى و خونش را بر زمين بريزى. آيا آماده هستى اين كار را بكنى؟
    من مى خواهم تو را از وابستگى ها نجات دهم. قلب تو بايد فقط جاى من باشد.
    تو كه خود بت هاى بزرگ را شكستى بايد بت درون خودت را هم بشكنى.
    من مى خواهم بدانم آيا حاضر هستى در راه من فرزندت را قربانى كنى. اگر اين كار را انجام دادى، ثابت خواهى نمود كه پسرت، بت تو نشده است.
    نگاه كن!
    ابراهيم(عليه السلام) با پسرش چنين سخن مى گويد: بايد به قربانگاه برويم.
    واسماعيل آماده است، آنها با مادر خداحافظى مى كنند و مى روند. اسماعيل به پدر مى گويد:
    ــ مگر ما به قربانگاه نمى رويم تا در راه خدا قربانى كنيم؟
    ــ آرى، پسرم.
    ــ پس چرا قربانى با خود برنداشتى، گوسفندى و يا شترى!
    اشك در چشمان پدر حلقه زد و گفت: "اى عزيز دلم! تو همان قربانى من هستى، خدا به من دستور داده است كه تو را در راه او قربانى كنم".
    به راستى تاريخ نمى تواند عظمت اين صحنه را به تصوير بكشد، اسماعيل در جواب پدر مى گويد: "اى پدر! آنچه خدا به تو فرمان داده است انجام بده".
    آنان به قربانگاه مى رسند. پدر، پسر را روى زمين به سمت قبله مى خواباند، اكنون پسر چنين مى گويد: "روى مرا بپوشان و دست و پايم را ببند".
    او مى خواست تا پدر مبادا نگاهش به نگاه او برخورد كند و در انجام امر خدا ذرّه اى ترديد نمايد.
    همه فرشتگان ايستاده اند و اين منظره را تماشا مى كنند، ابراهيم(عليه السلام) "بسم الله" مى گويد و كارد را بر گلوى پسر مى كشد; امّا كارد نمى برد، دوباره كارد را مى كشد، زير گلوى اسماعيل سرخ مى شود. ابراهيم(عليه السلام) كارد را محكم تر فشار مى دهد; امّا باز هم كارد نمى برد، او كارد را بر سنگى مى زند و سنگ مى شكند.
    صدايى در آسمان طنين مى اندازد كه اى ابراهيم تو از امتحان موفّق بيرون آمدى. جبرئيل مى آيد و گوسفندى به همراه دارد و آن را به ابراهيم(عليه السلام) مى دهد تا قربانى كند.[15]
    و از آن به بعد، اين حكايت، هميشه براى دوستان خدا هست كه بايد هوشيار باشند، مبادا اسماعيلِ خود را بت كنند. آنها بايد آماده باشند تا اسماعيل هاىِ خود را قربانى كنند.
    و اكنون از تو مى پرسم: اسماعيل تو چيست؟
    رياست، شهرت، ثروت، آبرو، عزّت و... آيا آماده اى تا همه اين ها را در راه دوست قربانى كنى؟
    آيا مطمئن هستى كه پول، بت تو نشده است؟ آيا مطمئن هستى پيشواى تو، بت تو نشده است؟
    خيال نكن كه روزگارِ بت پرستى به سر آمده است، هرگز! بلكه اكنون بت ها زياد و زيادتر شده اند، كارِ شكستن آنها هم سخت تر شده است. ابراهيم(عليه السلام) همه بت هاى بيرون را شكست و بت شكن تاريخ شد آنگاه خدا او را آزمود كه آيا بتى در درون دارد يا نه؟
    واين آزمون براى همه ماست. مگر همه ما دنباله رو حضرت ابراهيم(عليه السلام) نيستيم.
    امام حسين(عليه السلام) هم در روز عاشورا نمايش بزرگى به راه انداخت و به تاريخ نشان داد كه مى توان در اوج قلّه بلا ايستاد و فرياد توحيد برآورد و همه هستى خود، حتّى كودك شيرخواره خود را هم فدا كرد.
    من و تو كه دم از امام حسين(عليه السلام) مى زنيم كجا ايستاده ايم؟ در عزاى او بر سينه مى زنيم در حالى كه در اين سينه ده ها بت داريم.
    اى برادر برخيز! راه تو را مى خواند، راه خليل الله!
    قرآن از زبان حضرت ابراهيم(عليه السلام) مى گويد:
    (يَابُنَىَّ إِنِّى أَرَى فِى الْمَنَامِ أَنِّى أَذْبَحُكَ).
    پسرم! در خواب ديده ام كه بايد تو را قربانى كنم.[16]
    تدبّرى در آيه :
    در زبان عربى وقتى پدر مى خواهد پسر را صدا بزند، يكى از اين دو واژه را استفاده مى كند: "ابنى" و "بُنّىَّ".
    امّا چرا قرآن در اين آيه واژه "بُنّىَّ" را به كار برده است؟
    اين خاطره به جواب اين سؤال كمك مى كند: به سفر حج رفته بودم و يك ماه بود كه از خانواده ام دور بودم. وقتى به ياد شيرين زبانى پسرم مى افتادم دلم هوايش را مى كرد.
    آن روزها تلفن همراه در عربستان جواب نمى داد. بايد منتظر مى شدم تا شب فرا برسد و سر ساعت معيّن، خانواده به هتل زنگ بزنند تا من بتوانم با آنها صحبت كنم. وقتى تلفن زنگ مى زد صداى پسرم به گوشم مى رسيد.
    او با شيرين زبانى مى گفت: "بابا"، من تمام شوق و عشق خود را در يك كلمه خلاصه مى كردم و مى گفتم: "پسرم".
    اگر من عربْ زبان بودم در اين حالت، واژه "بُنّىَّ" را به كار مى بردم.
    وقتى در خانه هستم و احساس محبّت ويژه اى به فرزندم ندارم از واژه "ابنى" استفاده مى كنم; زيرا واژه "بُنّىَّ"، بار عاطفى زيادترى نسبت به "ابنى" دارد.[17]
    جالب است بدانيد وقتى من به هر دليلى از فرزندم عصبانى هستم او را با اسم صدا مى زنم و نمى گويم "پسرم". يعنى وقتى من فرزندم را با اسم صدا مى زنم هيچ بار عاطفى ندارد.
    قرآن مى گويد كه ابراهيم(عليه السلام) پسر خود را با نام صدا نزد، او را "پسرم" خطاب كرد; امّا با دنيايى پر از عشق و محبّت!
    قرآن تمام محبّت پدر به فرزند را در آن لحظه اى كه مى خواهد او را به قربانى ببرد با يك واژه "بُنّىَّ" نشان مى دهد.[18]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶: از كتاب يك سبد آسمان نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن