کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سى ودو

      فصل سى ودو


    الله اكبر! الله اكبر!
    اين صداى اذان بلال است، همه مردم مدينه به سوى مسجد مى آيند. مسجد پر از جمعيّت مى شود و همه پشت سر پيامبر نماز مغرب را مى خوانند.
    بعد از نماز مردم به سوى خانه هاى خود برمى گردند. در اين ميان پيرمردى به سوى پيامبر مى آيد، سلام مى كند و مى گويد: "اى رسول خدا! دو روز است كه غذايى نخورده ام، گرسنه و بينوايم، آيا غذايى هست كه مرا سير كند؟"
    پيامبر بلال را مى طلبد، بلال سريع خود را نزد پيامبر مى رساند. پيامبر به او مى گويد: "به خانه من برو، ببين كه آيا در خانه من غذايى براى شام تهيّه شده است؟"
    بلال مى رود، پيرمرد خوشحال است كه الآن بلال با دست پر بازمى گردد. بعد از لحظاتى بلال با دست خالى مى آيد.
    تو نگاهى به دست خالى او مى كنى، مى فهمى كه در خانه پيامبر چيزى نبوده است. بلال روبه پيامبر مى كند ومى گويد: "اى رسول خدا، همسرتان سلام رساند و گفت كه در خانه جز آب چيزى پيدا نمى شود".
    پيرمرد هنوز ايستاده است، پيامبر نمى خواهد آن پيرمرد با دست خالى برود، براى همين رو به ياران خود مى كند و مى گويد: "چه كسى مى تواند امشب غذايى به اين پيرمرد بدهد".
    مدينه روزگار سختى را پشت سر مى گذارد، پيامبر وعده داده است به زودى مسلمانان از اين شرايط سخت بيرون خواهند آمد.
    تو به فكر فرو مى روى، بعد از مدّت ها، امشب همسرت براى بچّه ها غذايى درست كرده است. بچّه هايت دلشان خوش است كه امشب غذايى خواهند خورد. تو در فكر هستى، چه كنى؟ آيا اين غذا را به اين فقير بدهى؟
    خيلى زود تصميم مى گيرى، مى خواهى غذاى امشب را به اين فقير بدهى. رو به پيامبر مى كنى و مى گويى: "امشب پيرمرد مهمان من است".
    پيامبر لبخندى مى زند و پيرمرد هم خوشحال مى شود و همراه تو به سوى خانه حركت مى كند.
    تو به خانه مى آيى، نزد همسرت، فاطمه(عليها السلام) مى روى و مى گويى: "اى دختر پيامبر! مهمان داريم".
    فاطمه(عليها السلام) به تو نگاهى مى كند و مى گويد: "على جان! امشب غذا داريم و مهمان را بر خود مقدّم مى داريم". او مى رود و غذا را مى آورد و روى دست تو مى گذارد.
    اين غذا به اندازه اى است كه يك نفر را سير مى كند، تو آن را نزد پيرمرد مى برى و به او مى دهى. پيرمرد تشكّر مى كند و با تو خداحافظى مى كند و مى رود.
    تو نزد فاطمه(عليها السلام) مى آيى و به او مى گويى: "فاطمه جان! چراغ ها راخاموش كن و بچه ها را خواب كن".
    امشب حسن وحسين(عليهما السلام) و زينب(عليها السلام) با گرسنگى مى خوابند، تو غذايى را كه به آن نياز داشتى به فقير بخشيدى. تو با خدا معامله كردى. تو مى خواستى به تاريخ، درس ايثار بدهى.
    تو و همسرت و فرزندانت گرسنه مى خوابيد ولى حاضر نيستيد گرسنگى يك فقير را ببينيد.
    صبح كه فرا مى رسد نزد پيامبر مى روى. سلام مى كنى و مى نشينى. لحظه اى مى گذرد جبرئيل نازل مى شود و آيه اى از قرآن را نازل مى كند.[100]
    قرآن درباره اين جريان مى گويد:
    (وَ يُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ).
    آنها نيازمندان را بر خود مقدّم مى دارند هر چند خود بسيار نيازمند باشند.[101]
    تدبّرى در آيه :
    براى مفهوم نياز داشتن در زبان عربى دو واژه به كار مى رود: "حاجه" و "خصاصه"، و تفاوتى ميان اين دو واژه هست:
    فرض كنيد امروز حقوق خود را گرفته ايد و براى نماز جماعت به مسجد مى رويد. در آنجا خبردار مى شويد يكى از افراد محل دخترى دارد و او را شوهر داده است; امّا به دليل فقر نمى تواند براى او جهيزيّه تهيّه كند.
    شما هيچ پس اندازى نداريد و به پول حقوق خود نياز داريد; امّا مى توانيد از كسى ديگر قرض كنيد براى همين همه حقوق خود را براى تهيّه جهيزيّه آن دختر مى دهى.
    شما با اين كه خودتان به اين پول نياز داشتيد آن را در راه خدا داديد. به اين نياز شما در زبان عربى، "حاجه" مى گويند.
    آن شب در مسجد يكى از دوستانت را مى بينى، تو او را مى شناسى، او هم امروز حقوق گرفته است. او قرض زيادى دارد و اين پول تنها راه تأمين كردن خرجى اين ماه او است. او خودش در خانه دخترى دارد كه بايد براى او جهيزيّه تهيّه كند و همچنين بايد اجاره خانه را بدهد. او تمام حقوق خود را در راه خير مى دهد.
    نياز دوست شما بيش از آن كسى بود كه پول براى او جمع مى كردند. به اين نياز او در زبان عربى، "خصاصه" مى گويند.[102]
    قران در جريان كمك كردن على(عليه السلام)، واژه "خصاصه" را به جاى واژه "حاجه" به كار مى برد. يعنى آن شب على(عليه السلام) در خانه، كودكان كوچكى داشت و نياز او به آن غذا بيشتر از نياز آن فقير بود; امّا على(عليه السلام) آن غذا را به فقير داد. براى همين است كه خدا اين قدر على(عليه السلام) را دوست دارد!


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳۲: از كتاب يك سبد آسمان نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن