کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل سى وهشت

      فصل سى وهشت


    آن كس كه به سوى تو بيايد، نبايد راه زيادى برود، زيرا تو به او خيلى نزديك هستى.
    اِنَّ الّراحِلَ إليكَ قَريبُ المَسافَةِ.
    اين سخن امام سجاد(عليه السلام) است، او در مناجاتش با خدا چنين سخن مى گويد. آرى! خدا در همين نزديكى است، بيا باور كنيم كه تا خدا راهى نيست.
    من هميشه خيال مى كردم كه وقتى بخواهم با خدا سخن بگويم، بايد مثلاً وضو بگيرم و به مسجد يا جاى مقدّسى بروم تا اين كه ماجراى آن حاجى تبريزى را شنيدم، اين ماجرا را يكى از دوستان خوبم براى من نقل كرده است.
    لازم مى دانم به اين نكته اشاره كنم كه براى دعا كردن، حضور در مسجد كار بسيار زيبا و خوبى است، مسجد خانه خداست، هم چنين وقتى ما به مكان هاى مذهبى مى رويم، از آرامش بيشترى بهره مند مى شويم. در اين نكته هيچ شكّى نيست.
    همه سخن من در اين است كه خدا خيلى به ما نزديك است، آن قدر نزديك كه ما نمى توانيم تصوّر آن را بنماييم، ما در هر شرايطى كه باشيم، مى توانيم با او سخن بگوييم. او شنوا و بيناست، او صداى ما را مى شنود و اميد ما را نااميد نمى كند.
    اكنون شما مى توانيد ماجراى زير را بخوانيد:
    سال 1365 است، نزديك ايّام حجّ است، خدا به من اين توفيق را داده است كه در خدمت زائران خانه خدا باشم، من در يكى از ادارات، مسؤليّتى دارم و بايد مقدّمات سفر سه كاروان را آماده كنم، قرار است پانصد نفر از سراسر كشور به من معرّفى شوند و سهميه هر استان هم مشخص شده است.
    در اين مدّت كارم خيلى زياد است، بايد مدارك اعضاى كاروان ها به تهران برسد و براى آنان گذرنامه بگيريم و براى اخذ ويزا اقدام نماييم. قرار شده است تا چند نفرى هم به عنوان ذخيره انتخاب بشوند، زيرا ممكن است در روزهاى آينده، بعضى ها انصراف بدهد.
    دو سه هفته مى گذرد، شكر خدا همه كارها به خوبى پيش مى رود، تاريخ پرواز مشخص مى شود، به همه خبر مى دهم كه چهار روز قبل از پرواز خود را به تهران برسانند و در جلسات آموزشى حجّ شركت كنند.

    همه آمده اند، آنان به عشق كعبه آمده اند، براى آنان از حجّ و ديدار خانه دوست سخن مى گويم و سپس اسامى آن ها را مى خوانم تا كارت شناسايى خود را دريافت كنند.
    بعد از سخنرانى يكى نزد من مى آيد:
    ــ چرا نام مرا نخوانديد؟ چرا به من كارت نداديد؟
    ــ چطور ممكن است؟ من اسم همه را خواندم. شما از كدام استان آمده اى؟
    ــ من از آذربايجان شرقى آمده ام.
    اسم او را مى پرسم، به ليست نگاه مى كنم، متوجّه مى شوم كه اين آقا جزء ليست ذخيره است. تعجّب مى كنم كه او چرا به اينجا آمده است. او در صورتى مى توانست به حجّ برود كه يكى از اعضاى كاروان ها انصراف بدهد، كسى كه تا به حال انصراف نداده است. پس او اينجا چه مى كند؟
    او را به دفتر خود مى برم، با او سخن مى گويم:
    ــ برادر محترم! شما جزء ليست ذخيره بوده ايد. شما نمى توانيد به حجّ برويد.
    ــ يعنى چه؟ چرا اين را الآن به من مى گوييد؟
    ــ برادر! اسم شما از اوّل در ليست ذخيره بوده است. مگر قبلاً اين مطلب را به شما نگفته بودند؟
    ــ نمى دانم. من در يكى از روستاهاى تبريز زندگى مى كنم. يك روز به من زنگ زدند و گفتند مدارك خودت را بياور. من ديگر از ليست ذخيره خبر نداشتم.
    ــ حتماً اشتباهى شده است. ان شا الله سال آينده خدا اين سفر را قسمت شما كند.
    ــ چه حرف ها مى زنى؟ من با همه مردم روستا خداحافظى كرده ام. همه اهل روستا را شام داده ام، آن ها براى من مراسم باشكوهى گرفته اند، اكنون من چگونه برگردم؟
    ــ هيچ كارى دست ما نيست. تعداد افراد كاروان ها كاملاً مشخص است، به هيچ وجه نمى توان فردى را اضافه كرد.

    شب شده است، هوا تاريك است، تو با خود فكر مى كنى، دلت گرفته است. مى خواهى با خداى خويش سخن بگويى. چه كنى؟ نمى خواهى دوستانت بفهمند تو از اين سفر محروم شده اى. نگاهى به آنان مى كنى، آن ها همه خوشحال هستند و تو در دل خود غمى بزرگ دارى. چه كنى؟ كجا بروى؟
    صبر مى كنى تا همه به خواب بروند، از جاى خود بلند مى شوى، به دنبال جايى مى گردى كه با خداى خود راز و نياز كنى. درِ نمازخانه بسته است. در محلّ استراحت هم كه جاى خلوتى نيست. كجا بروى، چه كنى؟
    در دلت غوغايى برپاست. مى خواهى با خدايت درد دل كنى، او را صدا بزنى. فكرى به ذهنت مى رسد، به سوى سرويس بهداشتى مى روى، آنجا خلوت است، هيچ كس نيست. وارد يكى از دستشويى ها مى شوى، در را مى بندى! ناگهان اشكت جارى مى شود:
    خدايا! اگر مى خواستى مرا به مهمانى خود نبرى چرا تا اينجا آوردى؟ تو كه نمى خواستى آبروى مرا بريزى؟ حالا من چه كنم؟
    التماسش مى كنى، صداى گريه ات بلندتر مى شود، تو با زبان آذرى با خداى خود سخن مى گويى...
    لحظاتى مى گذرد، ناگهان آرامشى در قلب خود احساس مى كنى، مى فهمى كه حاجت خود را گرفته اى. آرام مى شوى.
    صبح زود در دفتر كار خود نشسته ام و مشغول رسيدگى به كارها هستم. يك نفر در مى زند و وارد مى شود، او اهل يزد است. او چنين مى گويد:
    ــ من تصميم دارم از اين سفر انصراف بدهم. من نمى توانم همراه شما به حجّ بيايم.
    ــ يعنى چه؟ از ميان 500 نفر، فقط ويزاى شما آمده است، چرا مى خواهى انصراف بدهى؟
    ــ من نمى توانم بيايم. من بايد اين روزها كنار خانواده ام باشم. تصميم من قطعى است.
    چاره اى نيست، بايد قبول كنم، مدارك آن مرد را تحويل او مى دهم تا به يزد برگردد، بعد از جاى خود بلند مى شوم و به دنبال گمشده خود مى گردم. او را پيدا مى كنم، به او خبر مى دهم كه تو هم دعوت شده اى. من هنوز در تعجّب هستم كه چه شد؟
    به من خبر مى دهند كه او ديشب با خداى خويش آن گونه راز و نياز كرد، من آن روز مى فهمم كه خدا به بندگان دلسوخته اش خيلى نزديك است، وقتى دلى شكست، خدا در همان نزديكى است، اوست كه در هر جا و مكان، صداى بندگان خويش را مى شنود، اوست كه براى سخن گفتن با او نياز به چيزى ندارى، فقط كافى است او را با تمام وجودت صدا بزنى، هر كه باشى و هر كجا كه باشى، مهم نيست، مهم اين است كه واقعاً او را صدا بزنى!*P*83


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳۸: از كتاب خداى خوبىها نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن