کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    فصل بيست وپنج

      فصل بيست وپنج


    پيامبر نماز عصر را خوانده بود، ناگهان پيرمردى وارد مسجد شد و چنين گفت: "اى پيامبر! من گرسنه ام، لباس هم مى خواهم، مقدارى پول هم نياز دارم".
    پيامبر به او گفت: "اى برادر! من اكنون چيزى در اختيار ندارم كه به تو كمك كنم، ولى تو را نزد كسى مى فرستم كه در راه خدا ايثار مى كند، تو به درِ خانه دخترم فاطمه برو!".
    پيرمرد همراه با بلال از مسجد بيرون رفت و به درِ خانه تو آمد و حال خويش را بازگو كرد. حمزه عموى پدر تو بود، دختر حمزه خيلى تو را دوست داشت، او مدّتى قبل، گردنبندى را به تو هديه داد، اينجا بود كه تو آن گردنبند را به آن پيرمرد دادى و گفتى: "اين را بگير و بفروش و مشكل خود را برطرف كن!".
    پيرمرد آن را گرفت و با خوشحالى نزد پيامبر بازگشت و ماجرا را تعريف كرد، عمّار در آنجا بود، او آن گردنبند را از پيرمرد خريد، از او خواست تا به خانه اش بيايد، عمّار گردبند را از او گرفت و به او مقدار زيادى پول و لباس داد، پيرمرد خيلى خوشحال شد و به سوى خانه خود حركت كرد.[42]
    بعد از آن عمّار گردنبند را به غلام خود داد و به او گفت: "اين گردنبند را نزد پيامبر ببر و به او بگو كه من آن را به او بخشيدم، تو را هم به پيامبر بخشيدم".
    غلام نزد پيامبر آمد و ماجرا را بيان كرد، پيامبر به او گفت: "گردنبند را نزد فاطمه ببر! من تو را به او بخشيدم". غلام به درِ خانه تو آمد، تو گردنبند را تحويل گرفتى و آن غلام را در راه خدا آزاد كردى، اينجا بود كه آن غلام گفت: "چه گردنبند بابركتى! گرسنه اى را سير كرد، فقيرى را ثروتمند ساخت، برده اى را آزاد كرد و سرانجام نزد صاحب اصلى اش بازگشت".[43]


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۵: از كتاب راه مهتاب نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن