وقت نماز مغرب بود، پيامبر به مسجد آمد، مسلمانان در مسجد بودند، نماز اقامه شد، بعد از نماز مردم به سوى خانه هاى خود رفتند، پيرمردى به سوى پيامبر آمد، سلام كرد و گفت: "اى پيامبر! دو روز است كه غذا نخورده ام، گرسنه ام، آيا غذايى هست كه مرا سير كند؟"
پيامبر بلال را صدا زد و به او گفت: "به خانه من برو، ببين كه آيا در خانه من غذايى براى شام تهيّه شده است؟"
بلال رفت، لحظاتى گذشت، او برگشت و چنين گفت: "همسرتان سلام رساند و گفت كه در خانه جز آب چيزى پيدا نمى شود".
پيامبر نمى خواست آن پيرمرد با دست خالى برود، براى همين رو به ياران خود كرد و گفت: "چه كسى امشب غذايى به اين پيرمرد مى دهد؟".
مدينه روزگار سختى را پشت سر مى گذاشت، همه سكوت كردند، على(عليه السلام)مى دانست كه تو امشب براى بچّه ها غذايى درست كرده اى، او تصميم گرفت تا آن فقير را مهمان كند، پس به پيامبر گفت: "امشب پيرمرد مهمان من است".
پيامبر لبخندى زد و پيرمرد هم خوشحال شد و همراه على(عليه السلام) به سوى خانه تو حركت كرد. وقتى على(عليه السلام) به خانه رسيد نزد تو آمد و گفت: "ما امشب مهمان داريم". تو در پاسخ چنين گفتى: "مهمان تو را بر اهل خانه مقدّم مى دارم". تو غذا را به على(عليه السلام)مى دهى، آن غذا به اندازه اى بود كه يك نفر را سير مى كرد، على(عليه السلام)غذا را به پيرمرد مى دهد، پيرمرد تشكّر مى كند و مى رود.
على(عليه السلام) نزد تو مى آيد و مى گويد: "فاطمه جان! چراغ راخاموش كن و بچّه ها را خواب كن".
آن شب حسن، حسين و زينب(عليهما السلام) با گرسنگى خوابيدند، تو غذايى را كه به آن نياز داشتى به فقير بخشيدى. تو با خدا معامله كردى. تو مى خواستى به تاريخ، درس ايثار بدهى.
فردا صبح فرا رسيد، على(عليه السلام) نزد پيامبر رفت، سلام كرد و نشست، لحظه اى گذشت، جبرئيل نازل شد و آيه 9 سوره حشر را نازل كرد: (وَ يُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ): "آنها نيازمندان را بر خود مقدّم مى دارند هر چند خود بسيار نيازمند باشند".
[47] * * *
بانوى من! وقتى اين ايثار تو را با رفتار خودم مقايسه مى كنم، جز شرمندگى نمى يابم، بديهى است كه من نمى توانم همانند تو، ايثار كنم، ولى مى توانم كمى به شما شباهت پيدا كنم، درد من اين است كه روزگار كارى با من كرد كه ديگر، زندگى ام شباهتى به شما ندارد، من از تو شرمسارم... چقدر از روش و سبك زندگى شما فاصله گرفته ام، من به كجا مى روم؟