کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    احزاب : آيه ۲۷ - ۹

      احزاب : آيه ۲۷ - ۹


    يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا وَجُنُودًا لَمْ تَرَوْهَا وَكَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرًا (9 ) إِذْ جَاءُوكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَمِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَإِذْ زَاغَتِ الاَْبْصَارُ وَبَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنَاجِرَ وَتَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا (10 ) هُنَالِكَ ابْتُلِيَ الْمُؤْمِنُونَ وَزُلْزِلُوا زِلْزَالًا شَدِيدًا (11 ) وَإِذْ يَقُولُ الْمُنَافِقُونَ وَالَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ إِلَّا غُرُورًا (12 ) وَإِذْ قَالَتْ طَائِفَةٌ مِنْهُمْ يَا أَهْلَ يَثْرِبَ لَا مُقَامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَيَسْتَأْذِنُ فَرِيقٌ مِنْهُمُ النَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنَا عَوْرَةٌ وَمَا هِيَ بِعَوْرَة إِنْ يُرِيدُونَ إِلَّا فِرَارًا (13 ) وَلَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَقْطَارِهَا ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ لاََتَوْهَا وَمَا تَلَبَّثُوا بِهَا إِلَّا يَسِيرًا (14 ) وَلَقَدْ كَانُوا عَاهَدُوا اللَّهَ مِنْ قَبْلُ لَا يُوَلُّونَ الاَْدْبَارَ وَكَانَ عَهْدُ اللَّهِ مَسْئُولًا (15 ) قُلْ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرَارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ وَإِذًا لَا تُمَتَّعُونَ إِلَّا قَلِيلًا (16 ) قُلْ مَنْ ذَا الَّذِي يَعْصِمُكُمْ مِنَ اللَّهِ إِنْ أَرَادَ بِكُمْ سُوءًا أَوْ أَرَادَ بِكُمْ رَحْمَةً وَلَا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَلَا نَصِيرًا (17 ) قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَالْقَائِلِينَ لاِِخْوَانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنَا وَلَا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلَّا قَلِيلًا (18 )أَشِحَّةً عَلَيْكُمْ فَإِذَا جَاءَ الْخَوْفُ رَأَيْتَهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذِي يُغْشَى عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ فَإِذَا ذَهَبَ الْخَوْفُ سَلَقُوكُمْ بِأَلْسِنَة حِدَاد أَشِحَّةً عَلَى الْخَيْرِ أُولَئِكَ لَمْ يُؤْمِنُوا فَأَحْبَطَ اللَّهُ أَعْمَالَهُمْ وَكَانَ ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرًا (19 ) يَحْسَبُونَ الاَْحْزَابَ لَمْ يَذْهَبُوا وَإِنْ يَأْتِ الاَْحْزَابُ يَوَدُّوا لَوْ أَنَّهُمْ بَادُونَ فِي الاَْعْرَابِ يَسْأَلُونَ عَنْ أَنْبَائِكُمْ وَلَوْ كَانُوا فِيكُمْ مَا قَاتَلُوا إِلَّا قَلِيلًا (20 ) لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كَانَ يَرْجُو اللَّهَ وَالْيَوْمَ الاَْخِرَ وَذَكَرَ اللَّهَ كَثِيرًا (21 ) وَلَمَّا رَأَى الْمُؤْمِنُونَ الاَْحْزَابَ قَالُوا هَذَا مَا وَعَدَنَا اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَصَدَقَ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَمَا زَادَهُمْ إِلَّا إِيمَانًا وَتَسْلِيًما (22 ) مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا (23 )لِيَجْزِيَ اللَّهُ الصَّادِقِينَ بِصِدْقِهِمْ وَيُعَذِّبَ الْمُنَافِقِينَ إِنْ شَاءَ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَحِيًما (24 ) وَرَدَّ اللَّهُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنَالُوا خَيْرًا وَكَفَى اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتَالَ وَكَانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزًا (25 ) وَأَنْزَلَ الَّذِينَ ظَاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مِنْ صَيَاصِيهِمْ وَقَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ فَرِيقًا تَقْتُلُونَ وَتَأْسِرُونَ فَرِيقًا (26 ) وَأَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَدِيَارَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ وَأَرْضًا لَمْ تَطَئُوهَا وَكَانَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْء قَدِيرًا (27 )
    سال پنجم هجرى، جنگ "خندق" روى داد، بُت پرستان با سپاهى بزرگ به سوى مدينه حركت كردند، مسلمانان از اين ماجرا باخبر شدند، خندق بزرگى را كندند تا مانع نفوذ دشمن به مدينه شوند.
    در مدينه گروهى از يهوديانى زندگى مى كردند كه با مسلمانان عهد بسته بودند كه هرگز با بُت پرستان همكارى نكنند. امّا آنان پيمان خود را شكستند و تصميم گرفتند به يارى بُت پرستان اقدام كنند.
    بُت پرستان اميد داشتند كه بتوانند مسلمانان را شكست دهند، امّا تو مسلمانان را يارى كردى و آنان توانستند بر بُت پرستان پيروز شوند.
    به اين جنگ، جنگ "احزاب" مى گويند چون قبايل مختلف عرب در اين جنگ شركت كردند، "حزب" به معناى "گروه" است، در اين جنگ گروه هاى مختلفى شركت داشتند.
    اكنون مى خواهى از آيه 9 تا 27 اين سوره، درباره جنگ سخن بگويى، تو از اين موضوعات ياد مى كنى:
    1 - طوفان: در شبِ آخر جنگ، طوفان بزرگى روى داد و اردوگاه دشمنان را به هم ريخت و آنان مجبور شدند از محاصره مدينه دست بكشند و بروند.
    اين طوفان در آخر اين جنگ روى داد، امّا به خاطر اهميّت آن، آن را اوّل ذكر مى كنى.
    2 - وحشت مسلمانان: وقتى مسلمانان شنيدند كه دشمنان با ده هزار نيرو به سوى مدينه مى آيند، دچار وحشت شدند.
    3 - عملكرد منافقان: منافقان تلاش مى كردند تا روحيّه مسلمانان را ضعيف كنند.
    5 - عملكرد پيامبر: در مدّت جنگ، پيامبر در همه سختى ها شكيبايى كرد و به مسلمانان روحيّه داد.
    6 - عملكرد مؤمنان: آنان همراه پيامبر بر سختى ها صبر كردند و اسلام را يارى كردند.
    7 - ضربه شمشير على(عليه السلام): در سرنوشت سازترين لحظه جنگ، وقتى پهلوان بُت پرستان توانست از خندق عبور كند، فقط على(عليه السلام) بود كه به جنگ او رفت و او را از پا درآورد.
    9 - نتيجه كار يهوديان: وقتى بُت پرستان به شهر خود بازگشتند، پيامبر با يارانش به سوى يهوديانى كه در مدينه زندگى مى كردند، رفت تا آنان را به سزاى پيمان شكنى خود برساند.
    اكنون بايد از سال پنجم هجرى بنويسم و ماجراى جنگ "خندق" را به دقّت بررسى كنم تا بتوانم اين آيات را بهتر تفسير كنم...

    * * *


    مسجد پر از جمعيّت است، پيامبر براى مردم سخن مى گويد: "اى مردم ! جبرئيل بر من نازل شده است و به من خبر داده است كه احزاب به زودى به جنگ ما خواهند آمد، به نظر شما، چگونه با آنان مقابله كنيم؟".[31]
    يكى از بزرگان از جا برمى خيزد و چنين مى گويد: "خوب است ما نيروهاى خود را از شهر مدينه خارج كنيم و به استقبال دشمن برويم. ميدان جنگ بايد در بيرون شهر باشد".
    عدّه اى با اين نظر مخالف هستند، وقتى دشمن چندين برابر ما باشد، نمى توان در خارج از شهر به مقابله با او پرداخت. به راستى چه بايد كرد؟ همه مردان جنگجوى مدينه، هفتصد نفر بيشتر نيستند. آن ها چگونه مى خواهند در مقابل لشكر ده هزار نفرى دشمن مقاومت كنند؟
    سكوت بر همه جا سايه افكنده است. فكر ديگرى به ذهن نمى رسد، به راستى چه بايد كرد؟ [32]

    * * *


    سلمان از جا برمى خيزد و رو به پيامبر مى كند و مى گويد:
    ــ من پيشنهاد خوبى براى دفاع از مدينه دارم.
    ــ پيشنهاد تو چيست؟
    ــ در ايران، گرداگرد شهرها، خندق بزرگى حفر مى كنند تا دشمن نتواند به شهر حمله كند. من فكر مى كنم خوب است هر چه سريع تر خندقى حفر كنيم و مانع هجوم دشمن به شهر شويم.[33]
    اين پيشنهاد جالبى است. تا به حال هيچ كس به آن فكر نكرده است، اصلاً در سرزمين حجاز هيچ گاه از اين روش استفاده نشده است.
    پيامبر رو به يارانش مى كند، گويا ديگران هم اين نظر را پسنديده اند، اين بهترين راه براى دفاع از شهر است. پيامبر اين نظر را تأييد مى كند. اكنون بايد هر چه سريع تر دست به كار شد.
    سلمان مطالب لازم را درباره اين خندق بيان مى كند: در قسمت شمال مدينه، رشته كوه "اُحد" قرار دارد، مانند ديوارى بلند از شهر حفاظت مى كند، سمت جنوب مدينه هم نخلستان است و دشمن نمى تواند به صورت گروهى از ميان اين نخلستان ها حمله كند.
    سمت شرق هم منطقه "حَرّه" است. حَرّه، منطقه اى سنگلاخى است كه عبور سپاه دشمن از آن بسيار مشكل است، عبور يك سپاه از اين منطقه ممكن نيست.
    قسمت غرب مدينه، تنها راهى است كه دشمن مى تواند از آنجا به شهر حمله كند، بايد خندق آنجا كنده شود.[34]
    پيامبر مسير كندن خندق را به دو قسمت تقسيم مى كند و هر كدام از انصار و مهاجران را مسئول آماده كردن قسمتى مى كند. مسير خندق، تقريباً شش كيلومتر است. خطى كه قسمت غرب شهر را در پناه خود مى گيرد، عمق و عرض آن، بايد حداقل چهار متر باشد تا دشمن نتواند از آن عبور كند.[35]
    خود پيامبر به قسمت مهاجران مى آيد، كلنگ به دست مى گيرد و مثل بقيّه مشغول كندن زمين مى شود.[36]

    * * *


    در گوشه اى چند نفر از مسلمانان با يكديگر سخن مى گويند:
    ــ عجب سنگ سختى ! كلنگ من هم شكست.
    ــ فكر نمى كنم بتوانيم اين سنگ بزرگ را بشكنيم.
    ــ خوب است با كمك ديگران اين سنگ را جابجا كنيم.
    ــ چه حرف هاى عجيبى مى زنى ! سنگى به اين بزرگى را چگونه مى خواهى جابجا كنيم؟
    ــ پس خوب است مسير خندق را كمى به راست منحرف كنيم.
    ــ قبل از اين كار بايد با پيامبر مشورت كنيم.
    قرار بر اين مى شود كه سلمان نزد پيامبر برود و ماجرا را به ايشان خبر بدهد.
    نمى دانم پيامبر چه دستورى خواهد داد، به هر حال، اين يك سنگ نيست، صخره اى است بزرگ كه از دل خاك بيرون زده است !

    * * *


    پس از لحظاتى، پيامبر به اين سو مى آيد، ديگران هم جمع مى شوند. همه منتظر هستند ببينند كه پيامبر چه نظرى خواهد داد.
    پيامبر نگاهى به سنگ مى كند، بعد كلنگ سلمان را مى گيرد و آن را بالا مى آورد و نام خدا را بر زبان جارى مى كند و ضربه اى محكم به سنگ مى زند. ناگهان سنگ ترك مى خورد و از درون آن نورى مى درخشد كه چشم هاى همه را خيره مى كند. پيامبر فرياد برمى آورد: الله اكبر !
    بانگ الله اكبر مسلمانان در فضا طنين انداز مى شود.
    پيامبر بار ديگر، كلنگ را بالا مى آورد و ضربه دوم را فرود مى آورد. باز نورى مى درخشد، الله اكبر !
    ضربه سومِ پيامبر كه بر سنگ فرود مى آيد، نور ديگرى پديدار مى شود و سنگ قطعه قطعه مى شود. اكنون پيامبر رو به يارانش مى كند و مى گويد: "وقتى ضربه اوّل را به اين سنگ زدم، جرقّه اى از نور درخشيد، جبرئيل به من خبر داد كه اسلام به زودى به مدائن، پايتخت ايران مى رسد. وقتى ضربه دوم را زدم، جبرئيل به من مژده داد كه روزى روم را فتح خواهيد نمود و در ضربه سوم باخبر شدم كه يمن را هم فتح خواهيم كرد. ياران من ! شمارا بشارت باد كه پيروزى از آن شماست، روزى مى آيد كه ايران، روم و يمن مسلمان شوند و جز خداى يگانه را پرستش نكنند".
    فرياد شادى همه جا را فرا مى گيرد. آرى ! آينده از آنِ ماست. درست است كه اين روزها، روزهاى سختى است، فردا، فرداى اسلام است. روزى كه نداى "الله اكبر" در همه جا طنين انداز شود.[37]

    * * *


    چند نفر از منافقان با يكديگر سخن مى گويند:
    ــ محمّد چه حرف هايى مى زند. او چگونه مردم را فريب مى دهد.
    ــ چند روز ديگر سپاه مكّه مى آيد و همه اين مردم را قتل عام مى كند، حالا پيامبر به آن ها وعده حكومت ايران را مى دهد.
    ــ اين مردم فريبى است، پيامبر نبايد اين كارها را بكند.
    ــ خوب، رهبر يعنى همين ديگر. رهبر بايد مردمش را فريب بدهد. اگر به آن ها بگويد كه خود را براى مرگ آماده كنيد، ديگر كسى حرفش را قبول نمى كند. او بايد اين وعده هاى دروغ را به مردم بدهد تا بتواند رياست كند.
    ــ نگاه كن ! از وقتى كه پيامبر اين سخن را به مردم گفته است، آن ها با شدّت بيشترى كار مى كنند. بيچاره ها !
    ــ فكر مى كنم اين يك سياست تبليغى بود تا مردم كمى اميد پيدا كنند.

    * * *


    در آيه 12 اين سوره چنين مى گويى: "به ياد بياوريد زمانى را كه منافقان و كسانى كه در دل آن ها، مرض شك بود چنين گفتند: وعده خدا و پيامبر او چيزى جز دروغ نيست".

    * * *


    پيامبر اين آيه را براى همه مى خواند، اكنون همه مى فهمند كه منافقان، وعده خدا را دروغ شمرده اند. آرى ! وعده پيامبر، وعده خداست.
    كاش مى توانستم نام شما را بيان كنم !
    اى منافقانى كه با اين سخن خود، پيامبر را رنجانديد، شما فقط امروز را مى بينيد كه پيامبر با يارانش در مدينه پناه گرفته است و دشمن با ده هزار نفر به سوى او مى آيد، امّا وعده خدا خيلى نزديك است، روزى مى آيد كه نداى اسلام، ايران، روم و يمن را فرا مى گيرد. اين وعده خداست و وعده خدا بسيار نزديك است.[38]

    * * *


    مسلمانان در شرايط سخت اقتصادى هستند، درست است كه مدينه تا اندازه اى نخلستان و كشاورزى دارد، امّا اين براى همه مردم كافى نيست. از طرف ديگر امكان خريد گندم و غلّات به صورت زياد براى آن ها فراهم نيست. در واقع، روزهاى سختى بر مسلمانان مى گذرد.
    خيلى از آن ها در يك شبانه روز فقط چند دانه خرما مى خورند، درست است كه گرسنه هستند امّا با تمام توان تلاش مى كنند و براى حفظ اسلام زحمت مى كشند.
    چه كسى باور مى كند كه خود پيامبر مدّتى است گرسنه است؟
    چه كسى از اين ماجرا خبر دارد؟
    او غذاى خود را به ديگران مى بخشد، به آنانى كه ضعيف تر هستند، او تنها رهبرى است كه گرسنه مى ماند تا بقيّه گرسنگى نكشند.[39]

    * * *


    چند روز مى گذرد، ديگر تا پايان كندن خندق چيزى نمانده است. بايد هرطور كه شده قبل از رسيدن سپاه دشمن، همه چيز آماده باشد. چند روز مى گذرد.
    نزديك غروب آفتاب كه مى شود، آخرين قسمت خندق هم آماده مى شود. همه خوشحال هستند. پيامبر دستور مى دهد تا بر دامنه كوه سَلع، خيمه اى برپا كنند، اين خيمه در واقع، خيمه فرماندهى است.[40]
    كوه سَلع در كنار خندق قرار گرفته است و از دامنه آن، همه جا ديده مى شود، پيامبر مى تواند به همه جا اِشراف داشته باشد و نيروهاى خود را براى دفاع از شهر بسيج كند و در هر كجا كه ضعفى مشاهده كند نيروى كمكى ارسال نمايد. كوه سَلع از هر جهت، بهترين مكان براى فرماندهى نيروها مى باشد.
    قرار بر اين مى شود كه مسلمانان در سرتاسر مسير خندق موضع بگيرند و اگر دشمن قصد عبور از خندق را داشت با او درگير شوند. حدود سى اسب سوار هم مسئول رساندن دستورات پيامبر به نيروها مى شوند، گروهى هم در كنار كوه سَلع موضع مى گيرند.

    * * *


    ابوسفيان به نزديكى هاى مدينه رسيده است. او بسيار خوشحال است، خيال مى كند اين بار مى تواند اسلام را نابود كند، او به قتل عام مسلمانان فكر مى كند.
    سپاه احزاب به سه سپاه بزرگ تقسيم شده است: سپاه قريش، سپاه قطفان و سپاه قبيله هاى ديگر (بنى اسد، بنى فَزاره و...).
    قرار است همه چيز طبق دستور ابوسفيان انجام شود. او فرمانده كلّ قوا است.[41]
    خبرهايى از مدينه به گوش اين مردم رسيده است، اين كه پيامبر براى دفاع، دستور كندن خندق داده است، امّا آن ها اين را چيزى شبيه به شوخى مى دانند. آخر چه چيزى مى تواند در مقابل ده هزار جنگجو مقاومت كند. تاريخِ اين سرزمين، چنين سپاهى را تا به حال نديده است.
    راه زيادى تا مدينه نمانده است، حدود يك ساعت ديگر آن ها به مدينه مى رسند امّا ابوسفيان دستور توقّف مى دهد. او مى خواهد امشب را در اينجا توقّف كند و صبح زود به سوى مدينه هجوم ببرد. او مى داند كه همه سپاهيانش خسته هستند و نياز به استراحت دارند. بايد او صبح، حمله را آغاز كند.
    خيمه ها بر پا مى شود، سپاه در اين بيابان اتراق مى كند.

    * * *


    هنوز خيلى تا طلوع آفتاب مانده است كه سپاه احزاب به سوى مدينه حركت مى كند، بعد از مدّتى، نخلستان هاى مدينه نمايان مى شود. ابوسفيان دستور مى دهد تا طبل جنگ را به صدا درآورند.
    هياهويى برپا مى شود، ده هزار نفر به سوى شهر مدينه مى آيند، ابوسفيان كه سوار بر اسب است با صداى بلند مى خندد و مى گويد: اى محمّد ! گفته بودم كه مى آيم ! آماده باش كه اين بار پيروزى از آنِ من است.
    سپاه احزاب به جلو مى رود، چيزى به شهر مدينه نمانده است. همه مسلمانان در موضع خود مستقر شده اند، تيراندازها همه كمين گرفته اند و منتظر آمدن سپاه هستند. پيامبر بر دامنه كوه سَلع همه چيز را كنترل مى كند.
    ابوسفيان دستور حمله مى دهد، شيپور جنگ نواخته مى شود، شمشيرها از غلاف بيرون مى آيد.
    به پيش اى سپاهيان دخترانِ خدا ! به پيش !
    شما بايد از دين پدران خود دفاع كنيد، مردم مدينه را بكُشيد، ياران محمّد را قتل عام كنيد، ريشه فتنه را از اين سرزمين بكنيد !
    سواران به پيش مى تازند، هياهويى مى شود...

    * * *


    چرا ايستاده ايد؟ حمله كنيد؟ جلو برويد !
    ولى هيچ كس جلوتر نمى رود، بار ديگر ابوسفيان فرياد مى زند: از چه ترسيده ايد، مگر جنّ ديده ايد؟ جلو برويد، همه را قتل عام كنيد !
    هيچ كس قدم از قدم برنمى دارد، يكى به سوى ابوسفيان مى آيد:
    ــ جناب فرمانده ! جلوى ما خندق عميقى است، ما نمى توانيم از آن عبور كنيم.
    ــ يعنى چه؟ همه با هم هجوم ببريد و جنگ را آغاز كنيد.
    ــ خندق خيلى عميق است، اگر وارد آن خندق بشويم آماج تيرها و سنگ ها قرار مى گيريم.
    ــ برو كنار ببينم آنجا چه خبر است.
    ابوسفيان جلو مى آيد، از تعجّب دارد شاخ درمى آورد !! باور نمى كند، خندقى عميق راه را بر سپاه احزاب بسته است. آن طرف خندق هم مسلمانان با تير و سنگ آماده اند. هيچ راه عبورى بر روى خندق نيست. چه بايد بكنيم؟

    * * *


    چند روز سپرى مى شود، سپاه احزاب در پشت خندق پراكنده شده اند. آن ها نمى دانند چه كنند، آن ها آذوقه زيادى براى خود نياورده اند. علوفه كمى براى اسب ها و شترهاى خود همراه دارند. آن ها مى دانند كه نمى توانند مدّت زيادى اينجا بمانند.
    امسال كم تر از همه سال ها باران باريده است. مسلمانان مدينه تا ديروز، كم باريدن باران را بلا مى دانستند، امّا امروز مى فهمند كه همه كارهاى خدا حكمتى دارد. اگر باران مثل هر سال در فصل بهار زياد مى باريد، در بيابان هاى اطراف مدينه علوفه براى اسب ها و شترهاى سپاه احزاب يافت مى شد، امّا به بركت نيامدن باران، هيچ علوفه اى در بيابان نيست تا كفّار بتوانند از آن بهره ببرند. براى همين است كه شرايط بر آن ها سخت شده است.
    ابوسفيان و ديگر سران قبايل در جلسه اى دور هم جمع شده اند تا فكرى براى اين مشكل كنند، آن ها هرگز باور نمى كردند كه اين گونه با شكست روبرو شوند. بايد كارى كرد، نمى شود دست روى دست گذاشت.

    * * *


    ابوسفيان به ياد خاطره اى مى افتد، يكى را مأمور مى كند تا نزد يهوديان بنى قريظه برود و از آنان بخواهد تا وارد جنگ با محمّد(صلى الله عليه وآله) شوند. به راستى يهوديان بنى قريظه چه كسانى هستند؟
    آنان گروهى از يهوديان هستند كه در مدينه زندگى مى كنند، آنان با پيامبر پيمان نامه امضاء كرده اند و قول داده اند كه هرگز با دشمنان اسلام همكارى نكنند.
    فرستاده ابوسفيان در تاريكى شب خود را نزد بزرگان بنى قُرَيظه مى رساند و با آنان سخن مى گويد و سرانجام موفّق مى شود آنان را براى جنگ با مسلمانان راضى كند.

    * * *


    چند نفر از مسلمانان نزد پيامبر مى روند و چنين مى گويند:
    ــ اى رسول خدا ! يهوديان بنى قُرَيظه پيمان شكسته اند. آن ها خود را براى جنگ آماده مى كنند.
    ــ از كجا مى دانيد؟
    ــ آن ها گوسفندان و شترهاى خود را از صحرا جمع مى كنند و به درون قلعه مى برند، ديوارهاى قلعه را مرمّت مى كنند و... اين ها نشان از اين است كه آن ها خود را براى جنگ آماده مى كنند.
    پيامبر يكى از مسلمانان را نزد يهوديان بنى قريظه مى فرستد تا از آن ها خبر بياورد، وقتى فرستاده پيامبر نزد آنان مى رود، آنان تصميم خود را به صورت رسمى اعلام مى كنند، آرى، آنان واقعاً مى خواهند وارد جنگ شوند.[42]

    * * *


    وقتى پيامبر از پيمان شكنى يهوديان باخبر مى شود دستور مى دهد تا هرچه سريع تر زنان و كودكان را به مكان هاى امن ببرند تا اگر يهوديان به شهر هجوم بردند به آن ها آسيبى نرسد.[43]
    شرايط سختى پيش آمده است. سپاه احزاب با ده هزار جنگجو در آن طرف خندق منتظر دستور حمله هستند و يهوديان نيز كه داخل شهر مدينه هستند آماده اند تا از پشت سر به مسلمانان هجوم بياورند.
    ترس در دل خيلى از مسلمانان نشسته است، اين امتحان سختى براى آنان است، چه سرنوشتى در انتظار آنان است؟
    در آيات 10 و 11 اين سوره چنين مى گويى: "اى مسلمانان ! به ياد آوريد زمانى را كه دشمن از جلو و پشت سر، شما را در محاصره قرار داد. به ياد آوريد زمانى را كه چشم ها از ترس حيران شده بود و جان شما به لب رسيده بود و به من گمان هاى نابجا مى برديد، آنجا بود كه مؤمنان امتحان شدند و آرامش خود را از دست دادند".
    آرى، گروهى از آنان ديگر نااميد شده بودند و فكر مى كردند كار اسلام تمام است، بعضى از آنان از ترس مى لرزيدند و حيران مانده بودند.

    * * *


    پيامبر گروهى از ياران خود را مأمور مى كند تا تمام شب، در شهر مدينه به گشت بپردازند و با شمشيرهاى برهنه در كوچه هاى مدينه گردش كرده و با صداى بلند، "الله اكبر" بگويند.
    شب كه فرا مى رسد، صداى "الله اكبر" تمام فضاى مدينه را در برمى گيرد. اين صدا هرگز خاموش نمى شود. اين فرياد براى همه، آرامش و ايمنى را به ارمغان مى آورد و مايه ترس و وحشت يهوديان مى شود.
    يهوديان جرأت نمى كنند تا اقدامى كنند، آن ها منتظر مى مانند تا سپاه احزاب از خندق عبور كنند و سپس آنان برنامه خود را عملى كنند.[44]

    * * *


    مدينه روزهاى سختى را پشت سر مى گذارد، نمى دانم اين شرايط تا به كِى ادامه پيدا خواهد كرد، عدّه اى از مسلمانان دچار وحشت شده اند و روحيّه خود را باخته اند. آن ها مى خواهند به خانه هاى خود بازگردند. به راستى چرا آن ها مى خواهند جبهه جنگ را رها كنند و به خانه هاى خود بازگردند؟ اگر جبهه دفاعى خندق خلوت شود، هر لحظه ممكن است كه سپاه احزاب، از فرصت استفاده كند و از خندق عبور كند. بايد هميشه در سرتاسر اين خندقِ پنج كيلومترى، نيروهاى زيادى باشند و مانع عبور دشمن شوند.
    گويا آن ها نگران زن و بچّه هاى خود هستند و مى خواهند در كنار آن ها باشند، آن ها مى گويند كه هر لحظه ممكن است يهوديان به خانه هاى آن ها حمله كنند.
    نگاه كن ! آن ها به سوى خانه هاى خود باز مى گردند، آن ها با ديگران هم سخن مى گويند: "اى مردم ! به خانه هاى خود بازگرديد كه خطر در كمين شماست. يهوديان مى خواهند به خانه هاى ما حمله كنند".[45]
    آيا مؤمنان، سخن آن ها را باور خواهند كرد؟
    هرگز ! آن ها كه ميدان جنگ را رها مى كنند و به خانه هاى خود مى روند، منافقانى هستند كه نور ايمان به قلبشان وارد نشده است. آن ها به ظاهر مسلمان هستند ولى دلشان با شيطان و كفّار است. آن ها مى روند و با اين كار خود كفّار را از خود راضى مى كنند، امّا مؤمنان واقعى، كنار پيامبر باقى مى مانند. آن ها تا آخرين قطره خون خود از پيامبر و آرمان هاى او دفاع خواهند كرد. به راستى كه مؤمن چقدر عجيب است، هر چه شرايط بر مؤمن سخت تر شود ايمان او بيشتر مى شود.[46]

    * * *


    اكنون وقت آن است تا آيات 13 تا 19 و آيات 22 تا 24 اين سوره را در اينجا ذكر كنم. اين آيات را در شش قسمت بيان مى كنم:
    * قسمت اوّل
    در آيه 13 درباره منافقان چنين سخن مى گويى: "به ياد بياوريد زمانى را كه گروهى از منافقان به شما گفتند كه اى اهل مدينه ! اينجا ديگر جاى ماندن نيست، به خانه هاى خود برگرديد. گروهى ديگر از آن منافقان، نزد پيامبر آمدند و از او اجازه بازگشت به خانه هاى خود را خواستند و بهانه آنان اين بود كه خانه هاى ما ديوار و حفاظى ندارد، امّا آنان دروغ مى گفتند، آن ها با اين بهانه مى خواستند از جنگ فرار كنند".
    همچنين در آيه 14 سخن خود را درباره منافقان ادامه مى دهى: "آنان به ظاهر ادّعاى ايمان مى كنند، امّا اگر دشمنان از اطراف مدينه وارد شهر شوند و به آنان بگويند كه به سوى بُت پرستى بازگرديد، آنان ابتدا كمى مكث مى كنند ولى سخن دشمنان را مى پذيرند و بُت پرست مى شوند. آنان قبلاً با من پيمان داشتند كه هرگز از ميدان جنگ فرار نكنند، اين عهدى بود كه آنان با من بسته بودند و در روز قيامت از اين عهد سؤال خواهد شد".
    * قسمت دوم
    منافقان نزد پيامبر آمدند و از او اجازه بازگشت به خانه هاى خود را خواستند، آنان مى خواستند با اين بهانه از جنگ فرار كنند.
    در آيات 16 و 17 اين سوره، از پيامبر مى خواهى تا به آنان چنين بگويد: "اگر از مرگ يا كشته شدن فرار مى كنيد، اين فرار هيچ سودى براى شما ندارد، اگر زمان مرگ شما فرا رسيده باشد، پس مهلتى در كار نيست، اگر هم زمان مرگ شما نرسيده باشد، بدانيد كه چند روز بيشتر در اين دنيا نخواهيد بود و سرانجام مرگ مى آيد و شما را از اين دنيا جدا مى كند و به آتش جهنّم گرفتار مى شويد. چرا فكر نمى كنيد، اگر خدا مصيبت و بلا يا رحمتى را براى شما بخواهد، چه كسى مى تواند آن را از شما دور كند، هيچ يار و ياورى براى شما جز خدا نيست".
    * قسمت سوم
    منافقان دو دسته بودند، گروه كمى از آنان به جنگ آمدند، امّا وقتى شرايط سختى پيش آمد، فرار كردند و ديگران را از جنگ باز داشتند. گروهى هم از اوّل به ميدان جنگ نيامدند و در خانه هاى خود ماندند و به مردم گفتند به سوى ما بياييد و خود را از كشته شدن نجات دهيد.
    در آيه 18 چنين مى گويى: من كسانى كه مردم را از جنگ بازداشتند به خوبى مى شناسم، همچنين كسانى را كه به مردم مى گفتند: "به سوى ما بياييد"، مى شناسم.
    آرى، عدّه كمى از منافقان در ميدان جنگ حاضر مى شوند، همان تعداد اندك هم بعد از مدّتى فرار مى كنند.
    * قسمت چهارم
    لشكر اسلام نياز به كمك مادى مسلمانان داشت، هر كس به اندازه توان خود كمك مى كرد، امّا منافقان بخل مىورزيدند و حاضر نبودند با مالِ خود به لشكر اسلام كمكى كنند.
    گروهى از آنان به ميدان جنگ مى آيند، هدف آنان چيزى جز دست يابى به غنيمت نيست. تو از راز دل آنان باخبر هستى، مى دانى آنان به دنبال دنيا هستند. آنان دردِ دنيا دارند، نه دردِ دين تو !
    در آيه 19 چنين مى گويى: "اى محمّد ! آن منافقان در همه چيز به شما بخل مىورزند، وقتى خطرى پيش مى آيد، چشمان آنان مانند كسى كه مرگ سراغ او آمده است در چشم مى چرخد و به تو براى كمك نگاه مى كنند، امّا وقتى خطر برطرف شود با تندى سراغ تو مى آيند و با خشم از تو غنيمت مى طلبند، آنان حرص زيادى به مال دنيا دارند. بدان كه آنان هرگز ايمان نياورده اند و من هم اعمال خوب آنان را محو و نابود مى گردانم، اين كار براى من آسان است".
    آرى، گروهى از منافقان كه در جنگ شركت كردند، سختى و بى خوابى كشيدند، امّا تو همه كارهاى آنان را نابود مى كنى، زيرا هيچ اخلاصى در اين كارها نداشتند.
    * قسمت پنجم
    در آياتى كه گذشت، حال منافقان را بيان كردى، اكنون مى خواهى از مؤمنان واقعى كه با پايدارى در همه سختى ها در راه دين تو شكيبايى كردند، سخن بگويى.
    در آيه 21 براى مقدّمه از پيامبر كه پيشوا و اسوه آنان است، شروع مى كنى و چنين مى گويى: "پيامبر من، سرمشق و الگوى خوبى است براى كسانى كه به رحمت من و روز قيامت ايمان دارند و مرا بسيار ياد مى كنند".
    آرى، بهترين الگو براى مسلمانان، زندگى پيامبر است: صبر و شكيبايى او در سختى ها، اخلاص او، مهربانى و فروتنى او، هوش و درايت او ...
    در اين آيه پيامبر را الگوى كسى مى دانى كه اين سه ويژگى را دارد: ايمان به تو، ايمان به قيامت، ياد هميشگى تو. فقط كسى مى تواند در مسير پيامبر قدم بردارد كه اين ويژگى ها را داشته باشد.
    پيامبر در راه دست يابى به جامعه دينى با سختى هاى زيادى روبرو شد و در اين راه صبر و شكيبايى كرد. او به دنيا بى علاقه بود و هرگز شيفته آن نشد، او با دشمنان خدا دشمن بود و با دوستان خدا، دوست.
    * قسمت ششم
    در آيات 22 و 23 از مؤمنان چنين ياد مى كنى:
    مؤمنان، گروه هاى بُت پرستان را ديدند كه به جنگ آنان آمده بودند، آنان با ديدن سپاهيان دشمن گفتند: "اين همان چيزى است كه خدا و پيامبر به ما وعده داده بودند، خدا و پيامبر او راست گفته اند".
    اين گونه بود كه بر ايمان و مقام تسليم آنان افزوده شد.
    مؤمنان، كسانى هستند كه به عهد خود با تو، وفا دارند، بعضى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنان در انتظار شهادتند، آنان هرگز از اعتقاد و پيمانى كه با تو بسته اند، دست برنداشتند.
    تو اراده كرده اى تا در روز قيامت به راستگويان به خاطر راستگويى آن ها پاداش بدهى، امّا منافقان را اگر بخواهى عذاب مى كنى و در صورتى كه آنان توبه كنند، توبه آنان را مى پذيرى كه تو خداى بخشنده و مهربانى هستى !

    * * *


    آيات 13 تا 19 و آيات 22 تا 24 اين سوره را در شش قسمت نوشتم، اكنون ادامه ماجراى جنگ خندق را پى مى گيرم:

    * * *


    در خيمه ابوسفيان جلسه مهمّى تشكيل شده است. يهوديان پيغام داده اند كه بايد اوّل سپاه احزاب حمله خود را آغاز كند، سپس آن ها نيز وارد جنگ خواهند شد.
    ابوسفيان از اين كه در اين مدّت، سپاهش فقط به تيراندازى از دور اكتفا كرده است، بسيار ناراحت است. مقدار آذوقه آن ها زياد نيست و علوفه كمى براى شترها و اسب ها همراه دارند. بايد هر چه زودتر حمله اصلى را آغاز كرد، امّا چگونه؟ همه در حال فكر كردن هستند كه ناگهان صدايى سكوت مجلس را مى شكند: "من فردا از خندق عبور مى كنم و كار جنگ را تمام مى كنم، من به تنهايى سرنوشت جنگ را تغيير مى دهم".
    او كيست كه اين گونه با غرور سخن مى گويد؟
    او ابن عبدُوُدّ است، شهسوار بزرگ عرب ! ابوسفيان رو به او مى كند و مى گويد:
    ــ واقعاً تو مى خواهى از خندق عبور كنى؟
    ــ آرى !
    ــ چگونه و با چه؟
    ــ شما چه كار داريد، من فردا صبح با اسب خود از خندق مى پرم.[47]
    اين خبر موجى از شادى را در سپاه احزاب به وجود مى آورد، همه باور دارند كه فردا اتّفاق بزرگى خواهد افتاد. چند نفر ديگر تصميم گرفته اند همراه ابن عبدُوُدّ از خندق بپرند.[48]

    * * *


    صبح فرا مى رسد، صداى شيپور جنگ به گوش مى رسد، طبل ها نواخته مى شوند، شورى در سپاه احزاب افتاده است. ابن عبدُوُدّ زره بر تن مى كند، كلاهخود بر سر مى گذارد و سوار بر اسب مى شود، دوستان او هم همراه او هستند.
    او آرام آرام حركت مى كند، سپاه را يك بار دور مى زند تا اسبش خوب گرم شود. پس از آن اسب را به حالت تاختن درمى آورد.
    همه مسلمانان نگاهشان به اسب سواران است. به راستى آن ها چه نقشه اى در سر دارند. معلوم نيست كه چه مى خواهند بكنند. ابن عبدُوُدّ به قسمتى از خندق مى رود كه روبروى كوه سَلع است، امّا به سرعت از آنجا دور مى شود، هيچ كس نمى تواند پيش بينى كند كه او مى خواهد چه كند.
    ابن عبدُوُدّ از خندق دور مى شود و در دور دست مى ايستد، به نقطه اى خيره مى شود. هدف را مشخّص مى كند و ناگهان دهانه اسب را مى كشد و ضربه اى محكم به اسبش مى زند، اسب مثل باد پيش مى تازد و چهارنعل پيش مى آيد و از روى خندق مى پرد. سپس چند نفر ديگر هم از خندق عبور مى كنند.[49]

    * * *


    نفس ها همه در سينه حبس شده است. خيلى ها با تعجّب نگاه مى كنند، آخر چگونه ابن عبدُوُدّ توانست از خندق عبور كند؟
    ديگر صداى طبل ها و شيپورها به گوش نمى رسد، كفّار همه خوشحال هستند امّا مسلمانان در سكوت كامل هستند. مردى كه يك تنه با هزار سوار برابر است در مقابلشان ايستاده است و شمشير خود را در فضا مى چرخاند.[50]
    همه مبهوت اويند، هيچ كس از جاى خود تكان نمى خورد. به راستى اين دلاور قهّار چه خواهد كرد؟ آيا يك تنه به لشكر اسلام حمله خواهد كرد؟ او گفته است كه براى پيروزى آمده است !

    * * *


    صداى ابن عبدُوُدّ سكوت را مى شكند: "آيا كسى هست كه به نبرد با من بيايد؟".
    طنين صداى او تا دور دست ها مى رود، آيا جوانمردى هست كه با من پيكار كند؟
    اين رسم عرب است كه ابتدا جنگ تن به تن مى كنند. ابن عبدُوُدّ مى خواهد ابتدا همه سرداران اسلام را به خاك و خون بكشاند و بعد از آن يك تنه به لشكر اسلام حمله ور شود. آن وقت است كه همه لشكر اسلام فرار خواهند كرد و از خندق دور خواهند شد و آن وقت فرصت مناسبى است تا سپاه احزاب، از جهاز شترها، پلى بر روى خندق بزنند و از آن عبور كنند و شهر را تصرّف كنند.
    ابن عبدُوُدّ فرياد مى زند و حريف مى طلبد و شمشيرش را بالاى سرش مى چرخاند: "اى مسلمانان ! مگر شما نمى گوييد كه وقتى كشته مى شويد به بهشت مى رويد؟ چرا هيچ كس نمى آيد تا او را به بهشت بفرستم؟".

    * * *


    على(عليه السلام) لحظه اى صبر مى كند شايد كس ديگرى بخواهد به اين نبرد برود. خيلى ها از او سنّ و سال بيشترى دارند و ادّعاى ايمانشان همه دنيا را فرا گرفته است، امّا هر چه صبر مى كند، كسى جوابى نمى دهد، سرانجام از جا برمى خيزد و مى گويد: "اى رسول خدا ! اجازه مى دهيد من به نبرد با ابن عبدُوُدّ بروم؟".
    همه نگاه مى كنند، اين چه كسى است كه مى خواهد به جنگ برود؟ آن ها على(عليه السلام) را مى بينند كه چون شير، محكم و استوار ايستاده است و منتظر اجازه پيامبر است. پيامبر مى گويد: "نه على جان ! بنشين !".
    مسلمانان تعجّب مى كنند، چرا پيامبر به على(عليه السلام) اجازه ميدان نداد. اين چه رازى است؟
    پيامبر مى خواهد اين فرصت را به ديگران هم بدهد. نكند فردا عدّه اى بگويند كه على(عليه السلام) زود جواب ابن عبدُوُدّ را داد، ما هم مى خواستيم به جنگ او برويم، امّا على(عليه السلام) نگذاشت.
    كسانى كه تا ديروز ادّعا مى كردند عاشق شهادت هستند، چرا اين گونه سكوت كرده اند؟ كجايند مردان پر ادّعا؟ چرا از جا برنمى خيزند؟ شما كه مى گفتيد مشتاق ديدار خدا هستيم و براى شهادت لحظه شمارى مى كنيم، چرا سكوت كرده ايد؟ چرا سرهاى خود را به زير انداخته ايد؟

    * * *


    براى بار ديگر صداى ابن عبدُوُدّ در فضا طنين انداز مى شود: آيا كسى هست به نبرد با من بيايد؟
    همه سرها به زير مى افتد، هيچ كس جوابى نمى دهد. على(عليه السلام) از جا بلند مى شود و از پيامبر اجازه مى خواهد. پيامبر به او مى گويد: "نه، اى على ! بنشين".
    براى بار سوم فرياد ابن عبدُوُدّ به گوش مى رسد: "از بس كه فرياد زدم صدايم گرفت، كيست كه با من بجنگد؟".
    اين بار هم فقط على(عليه السلام) از جا برمى خيزد. پيامبر رو به او مى كند و مى گويد:
    ــ يا على ! هيچ مى دانى كه اين ابن عبدُوُدّ است؟
    ــ من هم على، پسرِ ابوطالب هستم !
    اكنون پيامبر زره خود را بر تن على(عليه السلام) مى كند. سپس عمّامه از سر خود برمى دارد و آن را بر سر على(عليه السلام) مى پيچد و شمشير ذوالفقار را به دست على(عليه السلام)مى دهد. على(عليه السلام) با پاى پياده به سوى ابن عبدُوُدّ مى رود، پيامبر نگاهى به سوى آسمان مى كند و چنين مى گويد: "بارخدايا ! من على(عليه السلام) را به تو مى سپارم".[51]

    * * *


    على(عليه السلام) به ميدان مى رود و در مقابل ابن عبدُوُدّ مى ايستد. ابن عبدُوُدّ به او نگاهى مى كند، به جوانى او مى خندد، تعجّب مى كند كه چرا على(عليه السلام) آمده است.
    اسب شيهه مى كشد، ابن عبدُوُدّ در ميدان دورى مى زند و شمشيرش را در فضا مى چرخاند. هزاران چشم اين دو نفر را نگاه مى كنند، سپاه احزاب و ياران پيامبر. همه نفس ها در سينه حبس شده است.
    همه جا سكوت است و سكوت !
    بار ديگر صداى على(عليه السلام) به گوش مى رسد:
    ــ شنيده ام كه روزى سوگند خوردى كه هر كس در ميدان جنگ با تو روبرو شود و سه چيز از تو بخواهد، تو يكى از آن ها را قبول مى كنى. آيا اين سخن درست است؟
    ــ آرى ! من اين قسم را خورده ام. اكنون خواسته هاى خودت را بگو !
    ــ خواسته اوّل من اين است كه دست از عبادت بُت ها بردارى و به يگانگى خدا ايمان بياورى. لا اله الا الله بر زبان جارى كنى و به دين حقّ درآيى.
    ــ هرگز ! هرگز چنين چيزى از من مخواه. خواسته دوم خود را بگو !
    ــ اى ابن عبدُوُدّ از جنگ با پيامبر چشم پوشى كن و برگرد، شايد نتوانى سپاه احزاب را از جنگ منصرف كنى، امّا خودت كه مى توانى از جنگ صرف نظر كنى. جنگ با پيامبر را به ديگران واگذار.
    ــ آيا مى دانى چه مى گويى؟ اى جوان ! جنگ با شما را رها كنم و بگذارم و بروم. مى خواهى زنان عرب به من بخندند و شاعران درباره ترس من شعر بگويند. نگاه كن ! تمامى اين سپاه اميدشان به من است. آيا اميد آن ها را نااميد كنم. هرگز.
    ــ پس مى خواهى حتماً جنگ كنى؟
    ــ آرى ! آرزو و خواسته سوم تو چيست؟
    ــ تو سواره اى و من پياده. پياده شو تا در برابر هم، پياده و مردانه بجنگيم.[52]

    * * *


    ابن عبدُوُدّ از اسب پياده مى شود. شمشيرش را در هوا مى چرخاند و با قدرتى تمام، به دست و پاى اسبش مى زند. ضربه اى محكم كه در يك چشم به هم زدن، چهار دست و پاى حيوان را قطع مى كند و اسب غرق خون روى زمين مى افتد.[53]
    اكنون جنگ تن به تن آغاز مى شود، هر دو دلاور روبروى هم ايستاده اند، ديگر حرفى براى گفتن نمانده است. اكنون موقع پيكار است.
    خداى من ! اين ابن عبدُوُدّ چه قدّ بلندى دارد، او چند سر و گردن از على(عليه السلام)بلندتر است، على(عليه السلام) چگونه مى خواهد با او مقابله كند !
    پيامبر رو به قبله ايستاده است و دست هاى خود را رو به آسمان گرفته و با خداى خويش نجوا مى كند: خدايا ! على(عليه السلام)برادر من است ! تو او را به سلامت به من بازگردان ! [54]
    سكوت در همه جا حكمفرماست. همه منتظر هستند ببينند نتيجه چه خواهد شد.
    ابن عبدُوُدّ شمشيرش را دور سرش مى چرخاند و همچون كوهى از جا بلند مى شود و با تمام نيرو به سوى على(عليه السلام)يورش مى برد. او شمشير خود را به گونه اى ميزان كرده است كه در همان ضربه اوّل، حريف را دو نيمه كند.
    على(عليه السلام) با نهايت هشيارى مراقب حركات دست و پاى ابن عبدُوُدّ است. سپر آهنين و محكمش را پيش مى آورد و سر و گردنش را در پناه آن مى گيرد. ضربه ابن عبدُوُدّ پايين مى آيد و به سپر على(عليه السلام) اصابت مى كند، على(عليه السلام) دستش را بالا مى برد تا شدّت ضربه را با بازوى چپش مهار كند.
    شمشير سپر را مى شكافد، على(عليه السلام) روى دو زانو خم مى شود، شمشير به كلاهخود مى رسد، آن را هم مى شكافد و به فرق على(عليه السلام) مى رسد. خون سرازير مى شود.

    * * *


    يكى از منافقان فرياد مى زند: "به خدا قسم على كشته شد".[55]
    همه با شنيدن اين سخن ناراحت مى شوند، امّا منافقان خوشحال هستند. آن ها ساليان سال است كه آرزوى كشته شدن على(عليه السلام) را دارند.
    ابن عبدُوُدّ هم فكر مى كند كه كار على(عليه السلام) تمام است و در خيال خام پيروزى است. او خبر ندارد كه على(عليه السلام) از چه روشى استفاده كرده است. وقتى شمشير ابن عبدُوُدّ مى خواست فرود آيد على(عليه السلام) با تمام توان به سمت بالا پريده است و ضربه شمشير حريف را با زره خود گرفته است. او با اين كار، فرصتى به شمشير حريف نداده است تا در فضا گردش كند و شدّت بيشترى بگيرد.
    ناگهان و در يك چشم بر هم زدن، همان طور كه بر روى زانو نشسته است، تمام توان خود را بر بازوى راستش جمع مى كند و ضربه اى محكم بر بالاى دو زانوى حريف مى زند، ذوالفقار، زره حريف را مى درد و هر دو پاى او را قطع مى كند و او بر روى زمين مى افتد. ناگهان نعره ابن عبدُوُدّ در فضا طنين انداز مى شود. اين صداى على(عليه السلام) است كه به گوش مى رسد: "الله اكبر" !
    آرى ! به كورى چشم همه منافقان، على(عليه السلام) پيروز اين ميدان است. ندايى آسمانى به گوش مى رسد: "ابن عبدُوُدّ كشته شد".
    اكنون مسلمانان با خوشحالى تمام فرياد مى زنند: "الله اكبر !".[56]

    * * *


    سپاه كفر در حيرت است، چگونه باور كند كه ديگر ابن عبدُوُدّ وجود ندارد تا صدايش لرزه بر اندام دشمن بيندازد. مرد اسطوره اى عرب بر خاك و خون افتاده است.
    على(عليه السلام) شمشير خود را به دست مى گيرد و به سوى آن چهار سوارى مى رود كه همراه ابن عبدُوُدّ از خندق عبور كرده بودند، آن ها وقتى مى بينند على(عليه السلام) به سوى آن ها مى آيد فرار مى كنند، آن ها حتّى جرأت نمى كنند به نبرد با او بيايند.
    سه نفر از آن ها از روى خندق عبور مى كنند، امّا اسب يكى از آن ها، نمى تواند از خندق عبور كند و درون آن مى افتد. بعضى از مسلمانان شروع به انداختن سنگ مى كنند، على(عليه السلام)جلو مى رود وارد خندق مى شود و مردانه با او پيكار مى كند و روح اين كافر نيز به جهنّم واصل مى شود.[57]

    * * *


    پيامبر رو به مسلمانان مى كند و مى گويد: "اى مردم ! اى ياران من بدانيد كه ضربتِ على(عليه السلام)، نزد خدا بالاتر از عبادت جنّ وانس است".[58]
    بايد در اين سخن پيامبر، ساعت ها فكر كرد، هزاران پيامبر روى اين زمين نماز خوانده و عبادت خدا را انجام داده اند. آدم، موسى، عيسى، ابراهيم(عليهم السلام)و... آيا ضربت على(عليه السلام) از عبادت همه آن ها بالاتر است؟
    در طول تاريخ چقدر اهل ايمان، در راه خدا مجاهدت نموده اند و به شهادت رسيده اند، آن ها خون خود را در راه خدا داده اند، زكريّا(عليه السلام)، مظلومانه شهيد شد و... آيا يك ضربت على(عليه السلام) بالاتر از همه آن رشادت ها و شهادت ها است؟
    تا روز قيامت خدا مى داند چقدر مسلمانانى بيايند و عبادت خدا را انجام بدهند، آخر چگونه ممكن است ضربت على(عليه السلام)بهتر از همه آن ها باشد؟
    اين سخن پيامبر است، به حكم قرآن، سخن او عين حقيقت است.
    وقتى همه كفر در مقابل همه ايمان ايستاده بود، اگر على(عليه السلام)به ميدان نمى رفت، براى هميشه نداى توحيد كه راه پيامبران است، خاموش مى شد. اگر على(عليه السلام) نبود اسلامى باقى نمى ماند، ديگر كسى خداى يگانه را پرستش نمى كرد، بُت پرستى و تاريكى همه دنيا را فرا مى گرفت، ديگر روشنايى باقى نمى ماند.
    على(عليه السلام) يك ضربت بيشتر نزد، امّا با همين ضربت، تاريخ گذشته را زنده كرد و آينده را آبيارى كرد. هر كس كه فردا نمازى بخواند و عبادت كند، مديون على(عليه السلام) خواهد بود.

    * * *


    ترس از شمشير على(عليه السلام)، در جان سپاه بُت پرستان رخنه كرده است، ديگر هيچ كس حاضر نيست از خندق عبور كند، وقتى شجاع ترين سردار اين سپاه، اين گونه كشته شد، چگونه ديگران حاضر مى شوند به استقبال مرگ بروند؟
    ابوسفيان نمى داند چه كند، روحيّه سپاهيان، ضعيف شده است، او مى داند با اين وضعيّت هرگز نمى تواند در جنگ به پيروزى برسد. بايد فكرى كرد. او دستور مى دهد تا همه فرماندهان در خيمه او جمع شوند تا براى ادامه جنگ با هم مشورت كنند.
    همه دور هم جمع مى شوند، ابوسفيان يكى را مأمور مى كند تا نزد يهوديان بنى قريظه برود و از آنان بخواهد هر چه سريع تر از قلعه خود بيرون بيايند و جنگ با محمّد را آغاز كنند. ابوسفيان مى داند اگر يهوديان از پشت سر به مسلمانان حمله كنند، در اين صورت، سپاه اسلام براى دفاع از زن ها و كودكان به سوى مركز شهر خواهد رفت و آن وقت بُت پرستان مى توانند از خندق عبور كنند.

    * * *


    نُعَيم يكى از كسانى است كه به تازگى مسلمان شده است، هوا تاريك است، او با خود فكر مى كند. ساعتى مى گذرد و او سرانجام تصميم خود را مى گيرد، او مى خواهد تا اسلام را يارى كند. هيچ كس نمى داند كه نُعَيم چه نقشه اى در سر دارد و چگونه مى خواهد پيامبر را يارى كند.
    نُعَيم نزد پيامبر مى آيد و به او خبر مى دهد كه من مسلمان شده ام، پيامبر خيلى خوشحال مى شود و در حقِّ او دعا مى كند. نُعَيم با پيامبر سخن مى گويد و برنامه پيشنهادى خود را به او مى گويد. پيامبر لحظه اى فكر مى كند و به او اجازه مى دهد تا برنامه اش را اجرا كند.
    پس از مدّتى، نُعَيم از پيامبر خداحافظى كرده و قبل از اين كه دشمنان، او را در اينجا ببينند، مى رود. او مى رود تا مأموريّت خود را انجام دهد. خدا پشت و پناه او باشد !

    * * *


    نُعَيم نزد رئيس بنى قريظه مى رود، سال هاى سال است كه نُعَيم با آن ها دوست است. هيچ كس خبر ندارد كه نُعَيم مسلمان شده است، همه خيال مى كنند كه هنوز هم او بُت پرست است. نُعَيم رو به بزرگان بنى قريظه مى كند و مى گويد:
    ــ پس چه موقع با محمّد وارد جنگ مى شويد؟ ما كه هر چه صبر كرديم خبرى نشد؟
    ــ نعيم ! ما منتظر پيغام سپاه احزاب هستيم. قرار است كه هر وقت آن ها بگويند، ما جنگ را آغاز كنيم و ضربه نهايى را به محمّد بزنيم.
    ــ اميدوارم كه شما در اين جنگ پيروز شويد، امّا كاش جانب احتياط را رعايت مى كرديد.
    ــ نعيم ! بگو مثلاً چه مى كرديم؟
    ــ ببين ! خودت مى دانى جنگ، جنگ است و احتمال شكست و پيروزى وجود دارد. حتماً شنيده اى كه على، ابن عبدُوُدّ را به قتل رسانده است. احتمال آن هست كه سپاه احزاب در اين جنگ شكست بخورد، آنوقت، همه فرار خواهند كرد.
    ــ نعيم ! خوب هر سپاهى كه شكست مى خورد بايد فرار كند.
    ــ آن ها نبايد فرار كنند؟
    ــ نعيم ! بگو براى چه؟
    ــ آن ها بايد به يارى شما بيايند چون شما هيچ راهى براى فرار نداريد، خانه و كاشانه شما اينجاست. سپاه احزاب نبايد شما را در شرايط خطر تنها بگذارد، آن ها حتماً بايد به يارى شما بيايند. معلوم است كه وقتى سپاه احزاب فرار كند، محمّد به سراغ شما خواهد آمد.
    ــ نعيم ! به نظر تو، چه بايد كنيم؟
    ــ شما بايد تعدادى از بزرگان سپاه احزاب را به عنوان گرو نزد خود نگاه داريد تا اطمينان پيدا كنيد كه سپاه احزاب شما را تنها نخواهد گذاشت.
    ــ نعيم ! تو به ما لطف بزرگى كردى، اصلاً چنين چيزى به ذهنمان نرسيده بود.

    * * *


    صبح زود نُعَيم از قلعه بيرون مى آيد و به سوى سپاه احزاب مى رود. وقتى ابوسفيان او را مى بيند خيلى خوشحال مى شود. او رو به ابوسفيان مى كند و مى گويد:
    ــ جناب فرمانده ! خبر مهمّى براى شما آورده ام.
    ــ چه خبرى؟
    ــ شنيده ام كه يهوديان بنى قُرَيظه از اين كه پيمان خود را با محمّد شكسته اند بسيار ناراحت هستند. آن ها با محمّد ملاقات كرده اند و از او خواسته اند تا آن ها را ببخشد و اجازه دهد كه در مدينه به زندگى خود ادامه بدهند. محمّد به آن ها گفته است بايد براى او كارى انجام بدهند.
    ــ چه كارى؟
    ــ قرار شده است كه آن ها به بهانه اى، چندين نفر از بزرگان شما را به قلعه خود دعوت كنند و آن ها را تحويل محمّد بدهند تا محمّد گردنشان را بزند. اى ابوسفيان ! نصيحت مرا بپذيريد، مبادا كسى از شما به قلعه آن ها برود.
    ــ آفرين بر تو كه اين خبر را براى من آوردى !
    ــ تو را به بُت هايى كه مى پرستيم قسم مى دهم مبادا به آن ها بگويى كه من اين خبر را براى تو آورده ام. آخر من با آن ها رفاقت دارم، خوب نيست رفاقت ما به هم بخورد.
    ــ اين يك راز بين من و تو خواهد ماند.

    * * *


    شب كه فرا مى رسد، ابوسفيان يك نفر را به سوى قلعه بنى قُرَيظه مى فرستد تا از آن ها بخواهد فردا جنگ را آغاز كنند. وقتى فرستاده ابوسفيان نزد آن ها مى رود آن ها به او مى گويند: فقط در صورتى ما جنگ را آغاز مى كنيم كه چندين نفر از بزرگان سپاه احزاب نزد ما گرو بمانند. ما مى ترسيم اگر در جنگ شكست بخوريد، شما فرار كنيد و ما را تنها بگذاريد.
    فرستاده ابوسفيان، هر چه سريع تر نزد او باز مى گردد و سخن آن ها را بيان مى كند.
    ابوسفيان مى گويد: ديدى كه نُعَيم راست مى گفت. يهوديان مى خواهند بزرگان ما را اسير كرده و تحويل محمّد بدهند. ما هرگز كسى را نزد يهوديان نخواهيم فرستاد !

    * * *


    ابوسفيان بار ديگر، پيغامى براى يهوديان مى فرستد كه ما هرگز كسى را به عنوان گرو نزد شما نخواهيم فرستاد. يهوديان وقتى اين سخن را مى شنوند، بسيار ناراحت مى شوند. آن ها يقين مى كنند كه گفته نُعَيم درست بوده است. سپاه احزاب در صورت شكست، فرار خواهد كرد و هيچ كس آن ها را يارى نخواهد كرد.
    اكنون، يهوديان بسيار ناراحت مى شوند و از همكارى با ابوسفيان منصرف مى شوند و به ابوسفيان خبر مى دهند كه ما ديگر شما را يارى نمى كنيم.
    و اين گونه است كه اتّحاد يهوديان و كفّار به هم مى خورد. اكنون ديگر ابوسفيان نمى تواند روى كمك يهوديان حساب كند. او بايد به فكر عبور از خندق باشد. آيا كسى هست كه بتواند از اين خندق عبور كند؟ [59]

    * * *


    آنجا را نگاه كن ! دامنه كوه سَلع را مى گويم. پيامبر را مى بينى كه دست هاى خود را رو به آسمان گرفته است و دعا مى خواند.
    سه روز است كه پيامبر، در فاصله بين نماز ظهر و عصر دست به سوى آسمان مى گيرد، امروز هم روز چهارشنبه است، گويا اين ساعت از روز چهارشنبه، وقت اجابت دعاست، امروز دعاى پيامبر بيشتر طول مى كشد.[60]
    من هم اگر حاجت مهم داشتم در اين وقت و ساعت با خداى خود راز و نياز كنم !
    پيامبر با خداى خود راز و نياز مى كند و از او مى خواهد تا او را در مقابل دشمن يارى كند.
    خدايا ! تو را مى خوانم و از تو مى خواهم كه سپاه احزاب را در هم شكنى و ما را از شرّ آن ها حفظ كنى.
    بارخدايا ! رحمت خود را براى ما بفرست...[61]

    * * *


    خورشيد غروب مى كند و پيامبر نماز مغرب را مى خواند. تاريكى شب همه جا را فرا مى گيرد. صداى پيامبر به گوش مى رسد: "اى فرياد رس بيچارگان ! تو حال ما را گواه هستى...".
    جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود: "خداوند دعاى تو را مستجاب كرد...". پيامبر خوشحال مى شود دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد: "بارخدايا ! من شكر تو را به جا مى آورم كه بر من و يارانم مهربانى كردى".[62]
    لحظاتى مى گذرد. همه منتظر هستند تا ببينند خدا چگونه پيامبر خود را يارى خواهد كرد؟

    * * *


    طوفان سردى از راه مى رسد، اين طوفان لحظه به لحظه تندتر مى شود، سوز سرما هم بيشتر مى شود، سرمايى كه مغز استخوان را مى سوزاند.
    طوفان با اردوگاه دشمن چه مى كند؟
    خيمه ها را از جا مى كند، اسب ها شيهه مى كشند و شترها نعره سر مى دهند، زمين و زمان مى خواهد به هم بريزد ! [63]
    همه جا را تاريكى فرا گرفته است، طوفان آتش ها را خاموش كرده است، همه سپاهيان وحشت زده اند، گويا بلايى آسمانى نازل شده است !
    طوفان سنگريزه ها را به سر و صورت آن ها مى زند، هر كسى به دنبال پناهگاهى مى گردد، آيا مى توان در مقابل لشكر خدا كارى كرد؟ اين طوفان لشكر خداست كه به جان كفّار افتاده است.[64]

    * * *


    در آيه 9 اين سوره درباره اين طوفان چنين مى گويى: "اى كسانى كه ايمان آورده ايد، لطف و رحمت مرا به ياد آوريد در آن زمان كه سپاهيان دشمن بر شما يورش آورده بودند و من طوفانى سخت همراه با فرشتگان را بر آنان فرستادم و به اين وسيله آن ها را در هم شكستم، من بر آنچه بندگانم انجام مى دهند بينا هستم".
    آرى، تو فرشتگانى را فرستادى تا در اطراف اردوگاه آنان، "الله اكبر" بگويند و ترس و وحشت را در دل آنان بيفكنند.[65]

    * * *


    ابوسفيان با جمعى از بزرگان گفتگو مى كند، هر كسى، چيزى مى گويد:
    ــ چقدر اوضاع آشفته شده است ! ما ديگر نمى توانيم اينجا بمانيم.
    ــ ما نمى توانيم در چنين جنگى پيروز شويم.
    ــ يهوديان هم كه به ما خيانت كردند. پس براى چه اينجا بمانيم؟
    ــ اسب ها و شترهاى ما دارند از گرسنگى مى ميرند. ما هر كارى كه مى توانستيم انجام دهيم، انجام داديم، امّا افسوس كه نتوانستيم كارى از پيش ببريم.
    ــ بايد هر چه زودتر اين سرزمين بلا را ترك كنيم. آيا اينجا بمانيم تا اين طوفانِ وحشتناك و تندبادِ كُشنده ما را از بين ببرد؟ نه ! ما به سوى مكّه باز مى گرديم.

    * * *


    ابوسفيان دستور مى دهد تا سپاه، آماده رفتن شود. همه سريع آماده مى شوند. آرى ! طوفان ديگر چيزى را باقى نگذاشته است تا آن ها بخواهند جمع كنند. سپاه احزاب به سوى مكّه حركت مى كند.
    در دل تاريكى شب و در آن طوفان، سپاه احزاب به سوى مكّه بازمى گردد، سپاهى كه با ده هزار جنگجو براى نابودى اسلام آمد و پانزده روز در كنار خندق ماند، امّا چيزى جز شكست به دست نياورد. ابوسفيان نيز با گروهى در پشت سر آن ها مى آيد.[66]
    به راستى خداوند چگونه پيامبر خود را يارى كرد، خبر فرار اين سپاه در سرتاسر حجاز خواهد پيچيد، ديگر كسى جرأت نخواهد كرد به فكر حمله به مدينه باشد.

    * * *


    اكنون وقت آن است كه آيه 25 اين سوره را بيان كنم. تو در اين آيه چنين مى گويى: "من كافران را بدون آن كه سودى از لشكركشى خود برده باشند، با دل هايى پر از خشم بازگرداندم. من مؤمنان را از جنگ بى نياز كردم و پيروزى را نصيب آنان نمودم، به راستى كه من قوى و توانا هستم".
    به اين سخن تو فكر مى كنم: "من مؤمنان را از جنگ بى نياز كردم". منظور تو از اين سخن چيست؟
    بعد از مطالعه و تحقيق، به اين دو نكته مى رسم:
    * نكته اوّل:
    امام باقر(عليه السلام) در تفسير اين آيه چنين فرموده اند: "خدا با على(عليه السلام)مؤمنان را از جنگ و شمشير زدن، بى نياز كرد".
    * نكته دوم: بعضى از علماى اهل سنّت در تفسير اين آيه همين سخن را بيان كرده اند و گفته اند كه خدا با ضربه شمشير على(عليه السلام)، مسلمانان را از جنگ با كافران بى نياز كرد.
    آرى، وقتى همه كفر با همه ايمان روبرو شد، وقتى پهلوان كافران از خندق عبور كرد و فرياد برآورد: "چه كسى به جنگ من مى آيد"، اين على(عليه السلام) بود كه مايه نجات اسلام شد.
    براى همين بود كه پيامبر رو به مسلمانان كرد و گفت: "ضربتِ على(عليه السلام)، نزد خدا بالاتر از عبادت جنّ و انس است".[67]

    * * *


    اين جنگ با پيروزى مسلمانان به پايان رسيد، تو در آيه 20 اين سوره بار ديگر از منافقان سخن مى گويى: "دل هاى منافقان از نور ايمان خالى است و براى همين از همه چيز مى ترسند، آنان به قدرى از سپاه دشمن، وحشت زده شده اند كه حتّى بعد از پراكنده شدن دشمن آرام نمى شوند، آنان تصوّر مى كنند كه سپاه دشمن نرفته است و به زودى باز مى گردند. اگر سپاه دشمن بازگردد، آنان دوست دارند سر به بيابان بگذارند و در ميان صحرانشينان پنهان شوند و از مخفى گاه خود خبرها را دنبال كنند. اگر دشمنان باز گردند، فقط اندكى از اين منافقان به ميدان جنگ مى آيند و البتّه وقتى شرايط سخت شود، آن ها هم فرار مى كنند".

    * * *


    سپاه بُت پرستان از مدينه گريخته اند، پيامبر و مسلمانان به خانه هاى خود بازگشته اند. همه لباس جنگ از تن بيرون مى آورند.
    در اين هنگام جبرئيل نزد پيامبر مى آيد و چنين مى گويد:"اى محمّد ! چرا سلاح بر زمين مى گذارى؟ فرشتگان آماده پيكارى ديگرند، هم اكنون بايد به سوى يهوديان بنى قريظه حركت كنى و با آنان جنگ نمايى".
    آرى، يهوديان بنى قريظه پيمان خود را شكستند و در سخت ترين شرايط با مسلمانان دشمنى كردند، آنان عهد بسته بودند كه هرگز با دشمنان اسلام همكارى نكنند، اكنون بايد كيفر اين پيمان شكنى خود را ببينند.
    پيامبر به مسلمانان دستور مى دهد تا قبل از خواندن نماز عصر به سوى يهوديان حركت كنند.
    ساعتى مى گذرد، همه آماده حركت هستند، پيامبر پرچم لشكر را به دست على(عليه السلام) مى دهد و فرمان حركت مى دهد.
    وقتى يهوديان ديدند كه على(عليه السلام) پرچمدار لشكر اسلام است، فرياد برآوردند: "على به سوى ما مى آيد. همان كه ابن عبدُوُدّ را به قتل رسانيد، ما هرگز نمى توانيم در مقابل او مقاومت كنيم".[68]
    اين گونه است كه آنان روحيّه خود را از دست مى دهند، عدّه اى كه مقاومت مى كنند كشته مى شوند و بقيّه اسير مى شوند، اين گونه است كه به يارى تو پيروزى بزرگى نصيب مسلمانان مى شود و مدينه براى هميشه از وجود يهوديان پيمان شكن پاك مى شود.

    * * *


    اكنون در آيات 26 و 27 اين چنين مى گويى: "من گروهى از يهوديان را كه از بُت پرستان حمايت كرده بودند از قلعه هاى محكمشان پايين آوردم، من در دل هاى آنان ترس و وحشت افكندم و شما گروهى از آنان را به قتل رسانديد و گروهى را به اسارت گرفتيد. من خانه ها و ثروت و زمين هاى آنان را در اختيار شما قرار دادم، همان زمين هايى كه شما هرگز در آن ها گام ننهاده بوديد. من بر هر كارى توانا هستم".
    آرى، يهوديان در قلعه هاى محكمى زندگى مى كردند و در اطراف آن قلعه ها، باغ هايى داشتند و اجازه نمى دادند كسى غير از آنان وارد آن باغ ها شود. تو اين باغ ها را در اختيار مسلمانان قرار دادى.

    * * *


    اين ماجراى جنگ خندق بود، جنگ خندق آخرين جنگ بُت پرستان با مسلمانان بود، پس از اين جنگ، شرايط به نفع مسلمانان شد و آنان كم كم خود را براى فتح مكّه آماده كردند. آرى، تو به پيامبر وعده دادى كه روزى به مكّه خواهد رفت و همه بُت ها را نابود خواهد كرد، چقدر نزديك بود روزى كه خانه زيباىِ تو، از همه بُت ها پاك شود و مردم فقط تو را بپرستند.



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴۰: از كتاب تفسير باران، جلد نهم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن