کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    سَبَأ: آيه ۱۴

      سَبَأ: آيه ۱۴


    فَلَمَّا قَضَيْنَا عَلَيْهِ الْمَوْتَ مَا دَلَّهُمْ عَلَى مَوْتِهِ إِلَّا دَابَّةُ الاَْرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ مَا لَبِثُوا فِي الْعَذَابِ الْمُهِينِ (14 )
    سليمان(عليه السلام) در كاخ هاى باشكوه زندگى مى كرد، لباس هاى گران قيمت مى پوشيد، امّا هرگز دچار غرور و غفلت و دنياپرستى نشد، او همواره با عدالت رفتار مى نمود و شكرگزار نعمت هاى تو بود.
    چهل سال از حكومت او مى گذشت، ديگر زمان مرگ او فرا رسيده بود.
    روزى، او به اطرافيان خود رو كرد و گفت: "خداوند به من اين پادشاهى بزرگ را عطا كرد و باد و جنّ ها و انسان ها را تسليم فرمان من نمود، در اين مدّت، فرصت نشد كه يك صبح تا شب، شادمان باشم. من فردا به بالاى قصر خود مى روم و از آنجا به پادشاهى خود نگاه مى كنم، تا من از آنجا به پايين نيامده ام، هيچ كس را به آنجا راه ندهيد".
    آرى، در اين مدّت چهل سال، سليمان(عليه السلام) همواره به امور حكومت خود رسيدگى مى كرد، يك روز را هم براى خود قرار نداده بود، او به مشكلات و گرفتارى هاى مردم توجّه مى كرد، او وقت خود را صرف خدمت به آنان كرده بود، اكنون مى خواست يك روز را براى خود باشد، يك روز براى شادى !
    فردا كه شد، سليمان(عليه السلام) به بالاى قصر خود رفت. در بالاى قصر او، جايگاهى زيبا ساخته بودند كه به چهار طرف، ديد داشت. سليمان(عليه السلام) آنجا ايستاد و به عصاى خود تكيه داد. ناگهان جوانى زيبارو را در مقابل خود ديد، تعجّب كرد و به او گفت:
    ــ اى جوان ! چه كسى به تو اجازه داد كه اينجا بيايى؟ من امروز مى خواستم تنها باشم. امروز روز شادى من است.
    ــ خداى اين قصر به من اجازه داد كه اينجا بيايم !
    ــ حقّ با توست، خداى اين قصر، مالك اين قصر است. اى جوان ! تو كيستى؟
    ــ من فرشته مرگ، عزرائيل هستم.
    ــ براى چه آمده اى؟
    ــ آمدم تا جان تو را بگيرم، زمان مرگ تو فرا رسيده است.
    ــ مأموريّت خود را انجام بده، زيرا امروز روز شادى من است، خدا نخواست شادى من، بدون لقاى او باشد. شادى واقعى من، در لقاى اوست.
    اينجا بود كه عزرائيل جانِ سليمان(عليه السلام) را گرفت در حالى كه سليمان(عليه السلام) بر عصاى خود تكيه داده بود. سليمان(عليه السلام) مدّت زيادى در آن حالت بود، مرگ او بر جنّ ها مخفى ماند، آنان وقتى به بالاى كاخ سليمان(عليه السلام) نگاه مى كردند، مى ديدند كه او به عصاى خود تكيه داده است، براى همين آنان به كار خود مشغول بودند، گروهى از جنّ ها هم كه در زنجيرهاى آتشين گرفتار بودند، از ترس سليمان(عليه السلام) دست به هيچ اقدامى نمى زدند.
    جانشين او كه نامش "آصِف" بود، از ماجرا باخبر بود و امور كشور را اداره مى كرد. زمان زيادى مى گذشت كه سليمان(عليه السلام)در بالاى قصر خود بر عصايش تكيه داده بود و خيلى ها از مرگ او باخبر نبودند.

    * * *


    سرانجام موريانه اى را فرستادى تا عصاى سليمان(عليه السلام) را بخورد، وقتى موريانه چوب عصا را از درون خورد، عصا شكست و جسد سليمان(عليه السلام) بر روى زمين افتاد و جنّ ها از مرگ سليمان(عليه السلام) باخبر شدند.
    آن موريانه، باعث شد آنان از مرگ سليمان(عليه السلام) آگاه شوند، آن وقت بود كه بر جنّ ها آشكار شد كه آنان از اسرار غيب آگاه نيستند. انسان ها هم به اين موضوع پى بردند.
    اگر جنّ ها واقعاً از علم غيب بهره اى داشتند، در اين مدّت در سختى نمى ماندند و همان لحظه كه مرگ سليمان(عليه السلام) رسيد، دست از كار مى كشيدند.
    همه كارهاى تو از روى حكمت و مصلحت است، تو مدّت ها جسد سليمان(عليه السلام) را بر بالاى قصر او باقى گذاشتى. تو از اين كار هدفى داشتى، مى خواستى مردم بفهمند كه جنّ ها، علم غيب نمى دانند.

    * * *


    اگر كسى مى توانست مرگ را از خود دور كند، او سليمان(عليه السلام)بود كه حكومت بر جنّ ها و انسان ها داشت و مقام بزرگى نزد تو داشت. انسان اگر به اوج قدرت برسد، باز هم مرگ در انتظار اوست، خوشا به حال كسى كه براى مرگ آماده شود و توشه اى از زندگى خود برگيرد.



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷۵: از كتاب تفسير باران، جلد نهم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن