کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    صافات: آيه ۱۴۸ - ۱۳۹

      صافات: آيه ۱۴۸ - ۱۳۹


    وَإِنَّ يُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ (139 )إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ (140 ) فَسَاهَمَ فَكَانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ (141 )فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَهُوَ مُلِيمٌ (142 ) فَلَوْلَا أَنَّهُ كَانَ مِنَ الْمُسَبِّحِينَ (143 ) لَلَبِثَ فِي بَطْنِهِ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ (144 ) فَنَبَذْنَاهُ بِالْعَرَاءِ وَهُوَ سَقِيمٌ (145 ) وَأَنْبَتْنَا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِنْ يَقْطِين (146 ) وَأَرْسَلْنَاهُ إِلَى مِئَةِ أَلْف أَوْ يَزِيدُونَ (147 ) فَآَمَنُوا فَمَتَّعْنَاهُمْ إِلَى حِين (148 )
    اكنون از يونس(عليه السلام) ياد مى كنى، تو او را به پيامبرى برگزيدى و از او خواستى تا به سوى مردمى برود كه در نينوا (در كشور عراق) زندگى مى كردند. او به نينوا رفت و سى و سه سال، مردم را به يكتاپرستى دعوت كرد، در اين مدّت فقط دو نفر به او ايمان آوردند، مردم با يونس(عليه السلام) تندى مى كردند و او را تهديد به قتل نمودند، سرانجام يونس(عليه السلام) آنان را نفرين كرد و از تو خواست تا بر آنان عذاب را نازل كنى.
    به يونس(عليه السلام) وحى كردى كه طلوع آفتاب روز چهارشنبه، نيمه ماه عذاب نازل مى شود، يونس(عليه السلام) زمان نزول عذاب را به ديگران خبر داد، او از دست مردم بسيار عصبانى بود كه چرا فريب شيطان را خورده اند و به گمراهى افتاده اند، سپس او شتابان به سوى رود فرات رسيد.
    شهر نينوا كنار رود فرات واقع شده بود، يونس(عليه السلام) وقتى به رود فرات رفت سوار كشتى شد. رود فرات رود بزرگى بود و كشتى ها به راحتى در آن رفت و آمد مى كردند، يونس(عليه السلام)سوار كشتى شد. كشتى به سوى "خليج فارس" حركت كرد. وقتى كشتى به وسط دريا رسيد، تو نهنگ بزرگى را بر اهل آن كشتى مسلّط كردى، آن ها فهميدند كه نهنگ، يكى از آنان را مى خواهد، آنان قرعه زدند و قرعه به نام يونس(عليه السلام)درآمد، آن ها يونس(عليه السلام) را به آب انداختند. يونس(عليه السلام) درون شكم نهنگ قرار گرفت. (بعضى از نهنگ ها بيش از 30 متر طول دارند).
    يونس(عليه السلام) تقريباً يك هفته در شكم نهنگ باقى ماند، زنده ماندن يك انسان در شكم نهنگ به قدرت و اراده تو بود، تو به هر كارى كه بخواهى توانا هستى.[53]
    يونس(عليه السلام) سزاوار اين سرزنش و سختى بود، زيرا او نبايد قبل از آن كه تو به او فرمان بدهى از مردم جدا مى شد، او كمى عجله كرد، او بايد صبر مى كرد تا تو به او فرمان دهى كه از شهر بيرون برود.
    يونس(عليه السلام) به معجزه تو در آنجا زنده ماند. او در تاريكى گرفتار شده بود !
    شب بود و دل دريا هم تاريك بود و شكم نهنگ هم تاريك تاريك !
    او در اين تاريكى ها تو را خواند و گفت: "جز تو خدايى نيست، تو از هر عيب و نقصى به دور هستى، اين من هستم كه به خود ستم كردم".
    اگر او تو را اين گونه ستايش نمى كرد، تا روز قيامت در شكم نهنگ باقى مى ماند، امّا وقتى او تو را با تمام وجودش، صدا زد، تو دعايش را مستجاب كردى. تو به آن نهنگ فرمان دادى كه به ساحل بيايد و يونس(عليه السلام)را به آنجا افكند.
    يونس(عليه السلام) بسيار ضعيف شده بود، او در ساحلى قرار گرفته بود كه هيچ گياهى در آنجا نبود، آفتاب بر بدن ضعيف او مى تابيد و او را آزار مى داد. تو براى او گياه "كَدو" روياندى تا در سايه برگ هاى پهن و مرطوب آن آرامش يابد.
    مدّتى گذشت تا او سلامتى خود را بازيافت و به سوى قوم خود رفت، قوم او بيش از صدهزار نفر بودند، مردم با ديدن او بسيار خوشحال شدند و به او ايمان آوردند و تا زمان مرگشان همه آنان را از نعمت هاى خود بهره مند ساختى.
    آرى، من نبايد از رحمت و مهربانى تو نااميد شوم، گناه من هر چقدر بزرگ باشد، رحمت تو از گناه من بزرگ تر است، تو خداى مهربانى هستى كه اگر كسى واقعاً از گناهش توبه كند، او را مى بخشى و رحمت خويش را بر او نازل مى كنى.
    ذكر اين نكته لازم است كه يونس(عليه السلام) تقريباً چهار هفته از قوم خود دور بود، يك هفته طول كشيد تا به وسيله كشتى از نينوا به خليج فارس برود، يك هفته هم در شكم نهنگ بود، يك هفته هم در ساحل خليج فارس استراحت كرد تا سلامتى خود را به دست آورد، يك هفته هم طول كشيد تا از ساحل خليج فارس خود را به نينوا برساند.[54]

    * * *


    در اينجا مى خواهم خاطره اى را بنويسم:
    چند سال قبل در فصل تابستان به يكى از روستاهاى اطراف اصفهان رفته بودم و چند شب در خانه يكى از دوستانم مهمان بودم.
    شب ها در حياط و زير نور مهتاب استراحت مى كردم. خوابيدن زير نور مهتاب در خلوت روستا برايم بسيار دلنشين بود !
    شبى يك نفر مرا به خانه اش دعوت كرد، من دوست داشتم مثل شب هاى قبل در حياط بخوابم، امّا آن شب تا صبح اصلاً نتوانستم بخوابم، زيرا پشه ها حسابى مرا آزار دادند.
    من با خود گفتم: "من چند شب است در اين روستا مى خوابم، چرا در خانه دوستم از پشه ها هيچ خبرى نبود؟ مگر اين خانه با آن خانه چه فرقى دارد؟". هر چه فكر كردم نتوانستم جوابى پيدا كنم.
    فرداى آن روز به خانه دوستم برگشتم و ماجرا را به او گفتم، دوستم مرا كنار تختى برد كه شب ها روى آن استراحت مى كردم. او چند گياه "كدو" را نشانم داد و گفت: نگاه كن ! من اين كدوها را هر سال در اينجا مى كارم، حشرات از كدو فرار مى كنند. در جايى كه گياه كدو باشد، هيچ پشه اى به چشم نمى آيد.
    وقتى اين سخن را شنيدم فهميدم كه چرا خدا براى يونس(عليه السلام) گياه كدو را روياند، يونس(عليه السلام) مدّتى در شكم نهنگ بود و پوست بدنش آسيب ديده بود، حشراتى مثل مگس و پشه به سوى بدن او هجوم آوردند، خدا براى او بوته كدو را روياند، پس حشرات فرار كردند !



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۵۴: از كتاب تفسير باران، جلد دهم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن