وَأَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الاَْزِفَةِ إِذِ الْقُلُوبُ لَدَى الْحَنَاجِرِ كَاظِمِينَ مَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ حَمِيم وَلَا شَفِيع يُطَاعُ (18 )
اكنون از محمّد(صلى الله عليه وآله) مى خواهى تا كافران را از روز مرگ بترساند، روزى كه بسيار نزديك است، مرگ در چند قدمى آنان است و آنان بى خبرند.
لحظه مرگ براى كافر بسيار سخت است، لحظه اى كه فرشتگان نزد آنان مى آيند، ترس و وحشت تمام وجودشان را فرامى گيرد. جانشان بر لب مى رسد و تمام وجودشان پر از غم و اندوه مى شود.
هيچ كس نمى تواند آن ها را يارى كند و از مرگ برهاند، تازه مى فهمند كه هيچ شفاعت كننده اى ندارند. آنان يك عمر، بُت ها را پرستيده اند و به آن ها دل بسته اند، خيال مى كردند بُت ها شفاعتشان خواهند كرد، امّا هر چه آن بت ها را صدا مى زنند، پاسخى نمى شنوند، اينجاست كه اميدشان نااميد مى شود.
فرشتگان پرده ها را از جلوى چشمانشان كنار مى زنند و آنان عذاب را مى بينند. فرشتگان تازيانه هاى آتش را بر آن ها مى زنند و فرياد ناله هايشان بلند مى شود. جان دادن كافران، بسيار سخت و وحشتناك است، مرگ براى كافر سخت تر از اين است كه كسى بدن او را با قيچى بريده بريده كند.
* * *
اين جان دادن كافر است، امّا مرگ مؤمن بسيار دلنشين است، خدا عزرائيل را با پانصد فرشته نزد او مى فرستد، هر كدام از آن ها دو شاخه گل زيبا به همراه دارند.
[147] عزرائيل جلو مى آيد و به مؤمن چنين مى گويد: "نترس ! هراس نداشته باش، من از پدر به تو مهربان تر هستم، بهشت در انتظار توست".
[148] ناگهان پرده ها از جلوى چشم مؤمن كنار مى رود و او نگاه مى كند و خانه خودش را در بهشت مى بيند، همه دنيا براى او قفسى تنگ جلوه مى كند، او با قلبى آرام به سوى بهشت پر مى كشد.
[149] * * *