کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    زُخرُف: آيه ۵۳ - ۵۱

      زُخرُف: آيه ۵۳ - ۵۱


    وَنَادَى فِرْعَوْنُ فِي قَوْمِهِ قَالَ يَا قَوْمِ أَلَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَهَذِهِ الاَْنْهَارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي أَفَلَا تُبْصِرُونَ (51 ) أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هَذَا الَّذِي هُوَ مَهِينٌ وَلَا يَكَادُ يُبِينُ (52 ) فَلَوْلَا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَب أَوْ جَاءَ مَعَهُ الْمَلَائِكَةُ مُقْتَرِنِينَ (53 )
    گروهى از مردم مصر كه پيرو فرعون بودند، وقتى معجزات موسى(عليه السلام) را ديدند به فكر فرو رفتند و در دين خود شك كردند، در آنان زمينه پذيرش حقّ به وجود آمد. اينجا بود كه فرعون آنان را جمع كرد و براى آنان سخنرانى كرد و به خيال خودش، برترى خود را بر موسى(عليه السلام) ثابت نمود. او به مردم چنين گفت:
    اى مردم ! آيا حكومت سرزمين پهناور مصر از آنِ من نيست؟
    اين نهرها به فرمان من جارى مى شوند.
    قدرى فكر كنيد، موسى چه دارد؟ او يك عصا و يك لباس پشمينه بيشتر ندارد، آيا من بهترم يا او؟
    من پادشاهى بزرگى دارم، همه مصر به فرمان من است، موسى فقيرى است كه نمى تواند به درستى سخن بگويد و زبانش هم لكنت دارد.
    موسى خود را پيامبر خدا مى داند، اگر او راست مى گويد پس چرا خدا به او دستبندهاى طلا نداده است؟ چرا فرشتگان همراه او نيامده اند تا سخنش را تأييد كنند؟

    * * *


    فرعون به مردم گفت: "موسى نمى تواند به درستى سخن بگويد و زبانش هم لكنت دارد".
    ماجراى لكنت زبان موسى(عليه السلام)چه بود؟
    قبل از اين كه موسى(عليه السلام) به پيامبرى برسد، زبانش لكنت داشت، اين در اثر آتشى بود كه موسى(عليه السلام) در كودكى به دهان گرفت.
    در اينجا شرح آن ماجرا را مى نويسم: خدا به مادر موسى(عليه السلام)دستور داد تا موسى(عليه السلام)را در صندوقچه اى قرار دهد و آن را به آب بيندازد. آب صندوقچه را به كاخ فرعون برد. زن فرعون از فرعون خواست تا موسى(عليه السلام) را فرزند خوانده خود كنند، آنان هيچ فرزندى نداشتند.
    فرعون با اين پيشنهاد موافقت كرد. تقريباً يك سال گذشت، روزى موسى(عليه السلام)همان طور كه در بغل فرعون بود به فرعون چنگ زد و مقدارى از ريش او را كند. فرعون بسيار ناراحت شد، پيشگويان دربار به او خبر داده بودند كه به زودى يك نفر از بنى اسرائيل قيام مى كند و حكومت تو را نابود مى كند.
    او با خود گفت: "من همه پسران بنى اسرائيل را كشتم، اكنون پسرى را كه آب به قصر من آورده است، به عنوان پسر خود نگهدارى مى كنم، نكند اين بچّه همان كسى باشد كه مى خواهد حكومت مرا نابود كند".
    فرعون تصميم گرفت تا موسى(عليه السلام) را به قتل برساند، زن او از اين ماجرا باخبر شد و به فرعون گفت:
    ــ اى فرعون ! اين يك كودك است. عقل كاملى كه ندارد، چرا از كار او ناراحت شدى؟
    ــ اتّفاقاً او مى داند كه چه مى كند.
    ــ او را امتحان كن. اگر واقعاً معلوم شد عقل دارد، حقّ با توست.
    ــ چگونه؟
    ــ اى فرعون ! صبر كن !
    زن فرعون يك خرما و يك قطعه زغال آتشين را در چند مترى موسى(عليه السلام)قرار داد، آن وقت موسى(عليه السلام) را رها كرد، موسى(عليه السلام)ابتدا به سوى خرما رفت، او دستش را دراز كرد كه خرما را بردارد. جبرئيل از آسمان نازل شد و قطعه زغال آتشين را در دهان او گذاشت، زبان موسى(عليه السلام) سوخت و شروع به گريه كرد.
    زن فرعون به فرعون گفت: "به تو گفتم كه او كودك است و نمى داند چه مى كند".
    اينجا بود كه فرعون آرام شد و از كشتن موسى(عليه السلام) پشيمان شد.
    آرى، اين گونه جان موسى(عليه السلام)حفظ شد، امّا اثر آن سوختگى در زبانش باقى ماند و گاهى زبان او گير مى كرد.
    سال ها گذشت، شبى كه موسى(عليه السلام) در كوه طور به پيامبرى مبعوث شد، از خدا خواست تا لكنت زبان او را شفا دهد. خدا هم دعاى او را مستجاب كرد. وقتى موسى(عليه السلام) نزد فرعونيان آمد ديگر مى توانست به راحتى با آنان سخن بگويد.
    فرعون در سخنرانى خود به مردم گفت: "موسى نمى تواند به درستى سخن بگويد و زبانش هم لكنت دارد". فرعون از گذشته موسى(عليه السلام)سخن گفت و مردم را اين گونه فريب داد، مردم موسى(عليه السلام) را قبل از پيامبر شدن مى شناختند و خيلى ها او را پسر فرعون خطاب مى كردند. آن ها مى دانستند كه موسى(عليه السلام)لكنت زبان دارد، امّا خيلى از آنان نمى دانستند كه موسى(عليه السلام)شفا گرفته است، فرعون اين سخن را گفت تا به خيال خود به موسى(عليه السلام) عيبى بگيرد.

    * * *


    مناسب است در اينجا سه نكته بنويسم:
    * نكته اوّل
    فرعون در سخنان خود چنين گفت: "اين نهرها به فرمان من جارى مى شوند"، منظور او از اين سخن چه بود؟
    رود نيل بسيار بزرگ است و از اين رود، نهرهاى بزرگى جدا مى شود و سر تا سر كشور مصر را سيراب مى كند. اين نهرها با فرمان فرعون اداره مى شد، كافى بود كه دستور دهد تا يك نهر را ببندند و نگذارند آب به منطقه اى برسد.
    همه آبادى مصر به خاطر همين رود نيل و نهرهاى آن بود، براى همين فرعون به آن مى نازيد و بر موسى(عليه السلام) فخر مى فروخت.
    * نكته دوم
    فرعون به مردم گفت: "اگر موسى راست مى گويد پس چرا خدا به او دستبندهاى طلا نداده است؟".
    در ميان مردم مصر رسم بود كه اگر كسى به رياست مى رسيد با دستبند و گردنبند طلا خود را زينت مى كرد و اين نشانه رياست او بود. فرعون مى خواست به مردم بگويد كه موسى(عليه السلام)هرگز پيامبر نيست زيرا جز يك عصاى چوبى و لباس پشمينه چيزى ندارد.
    هدف فرعون اين بود كه ذهن مردم را به سوى ارزش هاى دروغين مشغول كند، در حالى كه ارزش انسان به ايمان و تقوا و پاكى او مى باشد نه به طلا و جواهراتى كه همراه دارد.
    * نكته سوم
    فرعون به مردم گفت: "چرا فرشتگان همراه موسى نيامده اند تا سخنش را تأييد كنند؟".
    فرعون انتظار داشت كه فرشتگان بر موسى(عليه السلام) نازل شوند تا او بتواند فرشتگان را با چشم ببيند تا به خيال خود يقين كند كه موسى(عليه السلام) پيامبر است، امّا او به دنبال بهانه جويى بود.
    اگر فرعون در جستجوى حقّ بود، معجزه عصاى موسى(عليه السلام)براى او كفايت مى كرد.
    خداوند خواسته او را اجابت نكرد، زيرا اگر فرعون و فرعونيان فرشتگان را مى ديدند و باز هم از قبول حقّ خوددارى مى كردند، عذاب فوراً نازل مى شد.
    اين قانون خداست: ديدن فرشتگان، ورود به جهان شهود است، كسى كه به جهان شهود وارد شود، اگر كفر بورزد، فوراً به عذاب گرفتار مى شود.
    خدا مى خواست به آنان فرصت بدهد، شايد در آينده، به حقّ و حقيقت ايمان بياورند و هدايت شوند، پس، پرده از چشم آنان برنداشت و فرشتگان را به آنان نشان نداد.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷۱: از كتاب تفسير باران، جلد يازدهم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن