کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    انفال : آيه ۱۸ - ۱۷

      انفال : آيه ۱۸ - ۱۷


    فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى وَلِيُبْلِيَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلَاءً حَسَنًا إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (17 ) ذَلِكُمْ وَأَنَّ اللَّهَ مُوهِنُ كَيْدِ الْكَافِرِينَ (18 )
    زمانى كه مسلمانان در مكّه به پيامبر ايمان آوردند، كافران آنان را شكنجه مى دادند و سرانجام آنان مجبور به ترك خانه و زندگى خود شدند و به مدينه هجرت كردند. وقتى جنگ تمام شد و مسلمانان پيروز شدند، لحظه شادى و خوشحالى آنان بود، جنازه هفتاد نفر از بزرگان كافران در ميدان افتاده بود، هر كسى از سر خوشحالى فرياد مى زد: "من فلان كافر را كشتم".
    آيا آنان با توان و نيروى خود، توانستند كافران را شكست بدهند؟ اگر يارى تو نبود، آنان هرگز نمى توانستند در مقابل آن سپاهى كه سه برابر آنان بود، پيروز شوند،
    تو مى خواستى آنان يارى تو را فراموش نكنند و امدادهاى غيبى تو را پيش چشم داشته باشند، پس چنين گفتى: "اين شما نبوديد كه كافران را كشتيد، بلكه خدا آنان را با فرستادن فرشتگان و يارىِ شما، به قتل رساند".

    * * *


    هنگام جنگ، كافران با تمام قوا به سوى مسلمانان هجوم مى آوردند، پيامبر از على(عليه السلام)خواست تا مشتى خاك به او بدهد.
    وقتى على(عليه السلام)مشتى خاك را به پيامبر داد، پيامبر آن را به سوى كافران پرتاب كرد و كافران را نفرين كرد. در اين هنگام تو بادى فرستادى و آن خاك را به سوى كافران برد، هيچ كافرى نبود كه چشم و دهان و بينى اش، از آن خاك پر نشود، آنان ديگر جلوى چشم خود را نمى ديدند، پس مؤمنان فرصت را غنيمت شمردند و به سوى آنان حمله كردند و آنان را شكست دادند.
    اكنون به پيامبر خود چنين مى گويى: "اى محمّد ! تو آن خاك را نپاشيدى، اين من بودم كه آن خاك را به چهره كافران پاشيدم".[2]
    آرى، پيامبر نمى توانست با يك مشت خاك، چشم همه كافران را از خاك پر كند، اين معجزه تو بود.

    * * *


    اگر تو كافران را به قتل رساندى، اگر تو خاك را پرتاب كردى، پس چرا ديگر مؤمنان را به زحمت انداختى و به آنان فرمان جهاد دادى و آنان را تا سرزمين بدر آوردى؟ آنان در شهر خود مى ماندند و تو كافران را نابود مى كردى !؟
    اين سؤالى است كه به آن پاسخ مى دهى. تو مى خواستى تا استعدادهاى مؤمنان شكفته شود، سرمايه هاى وجودى آنان شكوفا شود و لياقت و شايستگى هركدام، رشد كند و حقيقت خودشان را نشان بدهند و در نتيجه، راستگويان از دروغگويان جدا شوند.
    آرى، كسانى بودند كه ادّعا مى كردند اهل ايمان هستند، امّا وقتى سخن از جنگ شد، ترس به دل هايشان نشست و پيامبر را از روبرو شدن با كافران برحذر داشتند.
    امّا گروه ديگرى از جان خود مايه گذاشتند و حاضر بودند جان خود را فداى پيامبر تو كنند، آنان در اين امتحان سرافراز بيرون آمدند. آرى، تو مى خواستى به مؤمنان راستين، نعمتى نيكو بدهى كه تو شنوا و دانا هستى، تو اين گونه نقشه كافران را بى اثر كردى.

    * * *


    بار ديگر به تاريخ برمى گردم، بايد ماجراى جنگ بدر (در سال دوم هجرى) را مرور كنم، دوست دارم بدانم در كجا پاى عدّه اى لغزيد و در كجا عدّه اى سرافراز شدند.
    پيامبر همراه با مسلمانان براى جنگ با كاروان تجارى از مدينه خارج شدند، جاسوسان به ابوسفيان خبر دادند كه مسلمانان مى خواهند به كاروان تجارى او حمله كنند. او يك نفر را به سوى مكّه فرستاد و تقاضاى نيروى كمكى كرد، كافران مكّه سپاهى تشكيل داده و به سوى مسلمانان حركت كردند. وقتى خبر آمدن سپاه مكّه به مسلمانان رسيد، آنان دچار وحشت شدند.
    شب فرا رسيده بود، پيامبر همه ياران خود را جمع كرد و از آنان نظرخواهى كرد، او دوست داشت نظر مسلمانان را بداند.
    پيامبر به آنان فرمود: نظر شما چيست؟
    اينجا بود كه ابوبكر از جا بلند شد و چنين گفت: "اى پيامبر ! اينان كه به سوى ما مى آيند از قبيله قريش هستند، آنان از زمانى كه عزّت و بزرگى يافته اند، هرگز ذليل و خوار نشده اند".
    معناى اين سخن چه بود؟ ابوبكر مى خواست به پيامبر بفهماند كه قريش تا به حال در هيچ جنگى شكست نخورده است و بايد از جنگ با آنان دورى كرد. بعد از آن، عمر از جا بلند شد و همين سخنان را تكرار كرد، با سخن اين دو نفر، يأس و نااميدى همه را فرا گرفت.
    مقداد از جا بلند شد و گفت: "اى پيامبر ! مى دانيم كه قريش به سوى ما مى آيد، امّا ما به تو ايمان آورده ايم، اگر به ما دستور دهى كه ميان آتش برويم يا روى تيغ هاى بيابان راه برويم، اين كار را مى كنيم، ما در همه حال تو را همراهى مى كنيم".
    وقتى مقداد اين سخن را گفت، لبخند بر لب هاى پيامبر نشست، او در حقّ مقداد دعا كرد.
    يكى ديگر از ياران پيامبر از جا بلند شد و چنين گفت: "اى پيامبر ! ما به تو ايمان آورده ايم، به خدا اگر دستور دهى كه وارد دريا شويم، اين كار را مى كنيم، بدان كه ما تا پاى جان تو را يارى مى كنيم".[3]

    * * *


    وقتى جنگ آغاز شد، تو فرشتگان را به يارى مسلمانان فرستادى و آنان بر كافران پيروز شدند، امّا تو دوست داشتى مسلمانان، حقيقت خودشان را نشان بدهند، اين امتحان بزرگى بود.
    آرى، تو مى توانستى بدون آن كه مسلمانان از مدينه خارج شوند، كافران را نابود كنى، امّا ديگر مؤمن واقعى از مؤمنان ترسو تشخيص داده نمى شد، كسانى مانند مقداد اين گونه درخشيدند و نام آنان با افتخار براى هميشه در تاريخ ماندگار شد، امّا افرادى مثل ابوبكر و عمر از ترس، آن سخنان را بيان كردند.
    مؤمنان ترسو به فكر اين بودند كه پيامبر با كافران جنگ نكند، آنان راه نجات را در اين مى دانستند، آن ها خبر نداشتند كه كافران قسم خورده بودند كه مسلمانان را به قتل برسانند و زنان آنان را به عنوان اسير به مكّه ببرند.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب تفسير باران، جلد چهارم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن