کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    منافقون: آيه ۸ - ۵

      منافقون: آيه ۸ - ۵


    وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللَّهِ لَوَّوْا رُءُوسَهُمْ وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُّونَ وَهُمْ مُسْتَكْبِرُونَ (5 )سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَسْتَغْفَرْتَ لَهُمْ أَمْ لَمْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ لَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقِينَ (6 ) هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لَا تُنْفِقُوا عَلَى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى يَنْفَضُّوا وَلِلَّهِ خَزَائِنُ السَّمَاوَاتِ وَالاَْرْضِ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَفْقَهُونَ (7 ) يَقُولُونَ لَئِنْ رَجَعْنَا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الاَْعَزُّ مِنْهَا الاَْذَلَّ وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَعْلَمُونَ (8 )
    پيامبر از مكّه به مدينه هجرت كرد و در آنجا اوّلين جامعه اسلامى از مهاجران و انصار شكل گرفت.
    مهاجران همان كسانى بودند كه خانه و كاشانه خود را رها كردند و به مدينه آمدند، انصار هم همان مردم مدينه بودند كه با جان و دل از مهاجران استقبال كردند.
    ميان اين دو گروه (مهاجران و انصار)، برادرى و وحدت موج مى زند و همين سبب تقويت اسلام شده است، منافقان به دنبال اين بودند كه اين وحدت را از بين ببرند، زيرا مى دانستند كه راز قدرت اسلام، همين وحدت است.
    در سال ششم ماجرايى پيش آمد كه منافقان توانستند از آن براى اختلاف سوء استفاده كنند و اگر لطف و عنايت تو نبود، اين وحدت از بين مى رفت. در اين آيات از آن ماجرا سخن مى گويى.
    به پيامبر خبر رسيد كه گروهى از كافران مى خواهند به مدينه حمله كنند و در حال جمع آورى نيرو و سلاح هستند. وقتى پيامبر از اين ماجرا باخبر شد، يك نفر را براى تحقيق فرستاد.
    بعد از مدّتى معلوم شد كه اين خبر، راست است، پيامبر دستور داد تا لشكر اسلام حركت كند.
    مسلمانان از مدينه به سوى سرزمين "قُديد" حركت كردند تا با آن قبيله جنگ كنند. (قُديد بين راه مكّه و مدينه واقع شده است). مسلمانان در آن جنگ فداكارى زيادى نمودند و دشمن را شكست دادند.
    وقتى جنگ به پايان رسيد، يكى از انصار با يكى از مهاجران هنگام برداشتن آب از چاه با هم اختلاف پيدا كردند، براى لحظه اى شيطان آن دو را فريب داد و آن دو با هم دعوا كردند، يكى از مهاجران ديگر به كمك يكى از آنان رفت. "ابن اُبىّ" كه رهبر منافقان و از اهل مدينه بود به كمك ديگرى رفت و سر و صدا آغاز شد، دعوا بالا گرفت، "ابن اُبىّ" فرصت را غنيمت شمرد و فرياد برآورد: "اى گروه مهاجران ! ما به شما پناه داديم، امّا شما قدر ندانستيد، حكايت ما حكايت آن ضرب المثل است كه مى گويد: سگ خود را چاق كن تا تو را بخورد ! به خدا قسم اگر به مدينه باز گرديم، كسانى كه عزيز هستند، ذليلان را از مدينه بيرون خواهند كرد".
    منظور او از "ذليلان"، "مهاجران" بودند، او از آرزوى خود سخن مى گفت، او دوست داشت انصار مهاجران را از مدينه بيرون كنند تا كافران مكّه به آنان حمله كنند و آنان را نابود كنند.
    او سوگند ياد كرد كه وقتى به مدينه برسند، مهاجران را از آنجا بيرون خواهند كرد.
    بعد از اين "ابن اُبىّ" رو به انصار كرد و گفت: "اين نتيجه كارى است كه شما بر سر خود آورديد، مهاجران را به شهر خود پناه داديد و ثروت خود را با آنان تقسيم كرديد، اگر شما غذاىِ خود را به اينان نمى داديد، امروز بر گردن شما سوار نمى شدند".
    اين سخن مى توانست آتش را در ميان انصار و مهاجران شعلهور كند، در اين هنگام يكى از انصار جلو آمد و فرياد زد: "منظور تو از اين سخنان چيست؟ به خدا قسم ! تو ذليل هستى و محمّد(صلى الله عليه وآله) عزيز است".
    خبر به پيامبر رسيد، او سريع دستور حركت به سوى مدينه داد، همه سريع آماده حركت شدند، پيامبر همه آن روز و شب را به حركت ادامه داد، مسلمانان آن قدر راه رفتند كه خيلى خسته شدند، آنان بارها از پيامبر خواستند كه اجازه استراحت و خواب به آنان دهد، امّا پيامبر قبول نكرد، آنان فقط براى خواندن نماز توقّف كوتاهى مى كردند و باز سريع حركت مى كردند، آفتاب روز بعد طلوع كرد، همه خسته بودند، پيامبر در جايى منزل كرد، مسلمانان آن قدر خسته بودند كه همگى به خواب رفتند. هدف پيامبر اين بود كه آنان سخنان "ابن اُبّى" را فراموش كنند، كسى كه خسته است و مدّتى است نخوابيده، فقط به خواب مى انديشد.
    وقتى مسلمانان از خواب بيدار شدند، پيامبر دستور حركت به مدينه را داد، وقتى آنان به مدينه رسيدند، هر كسى به خانه خود رفت، آنان مدّتى بود كه از خانواده خود دور بودند، ديگر اجتماع آنان از بين رفت.
    چند نفر از انصار نزد "ابن اُبىّ" رفتند و از او خواستند تا همراه آنان نزد پيامبر برود تا پيامبر براى او طلب بخشش كند. آنان فكر مى كردند كه اگر "ابن اُبىّ" از پيامبر عذرخواهى كند، خيلى خوب مى شود و دلِ مهاجران شاد مى شود و انصار را مى بخشند، امّا "ابن اُبىّ" اين پيشنهاد را رد كرد.
    اينجا بود كه تو اين آيات را نازل كردى، درست است كه اين ماجرا را "ابن اُبىّ" پيش آورد، امّا او رهبر منافقان بود و همه منافقان از او پيروى مى كردند و از كارهاى او خشنود بودند، پس در اين آيات از گروه منافقان سخن مى گويى.

    * * *


    اى محمّد ! وقتى به منافقان مى گويند: "نزد پيامبر بياييد تا او براى شما از خدا طلب عفو و بخشش كند"، آنان سر برمى گردانند.
    اى محمّد ! اين منافقان گروهى خودخواه هستند كه مردم را از دين من بازمى دارند. براى آنان يكسان است چه برايشان طلب بخشش كنى يا نكنى، من هرگز آنان را نمى بخشم. آنان تبهكارند و من تبهكاران را به حال خود رها مى كنم تا در گمراهى خود غوطهور شوند.
    اين منافقان همان كسانى هستند كه به مردم مدينه گفتند: "به مهاجرانى كه با پيامبر هستند، كمك نكنيد و به آنان چيزى ندهيد تا از شدّت فقر دلسرد شوند و مدينه را ترك كنند و پيامبر را تنها بگذارند و بروند". اين منافقان نمى دانند هر كس هر چه دارد از من دارد، خزانه هاى ثروت آسمان ها و زمين در دست من است و همه از نعمت من روزى مى خورند، اگر مردم مدينه به مهاجران كمكى مى كنند بايد شكرگزار من باشند كه چنين افتخارى نصيب آنان شده است، امّا منافقان اين مطلب را نمى فهمند.
    اى محمّد ! وقتى شما براى جنگ با دشمنان به خارج از مدينه رفته بوديد، منافقان گفتند: "اگر به مدينه بازگرديم، عزيزان، ذليلان را از مدينه بيرون خواهند كرد"، منافقان خود را قدرتمند و عزيز مى دانند و نمى دانند كه عزّت فقط براى من و پيامبر من و مؤمنان است، اگر من اراده كنم مى توانم با يك اشاره، همه ثروت و قدرت آنان را نابود كنم و آنان را براى هميشه ذليل كنم.

    * * *


    پيامبر اين آيات را براى مؤمنان خواند، آنان فهميدند كه نبايد به سخنان منافقان گوش كنند، آنان آن ماجرا را از ياد بردند و بار ديگر صميميّت و صفا به مهاجران و انصار بازگشت.
    چند روز گذشت، خبرى در همه جا پيچيد، هيچ كس اين خبر را باور نمى كرد:
    "ابن اُبىّ" مُرد !
    رهبر منافقان از دنيا رفت.
    آرى، او كه خود را قدرتمند و عزيز مدينه مى دانست در چنگال مرگ گرفتار شد.
    آرى، او در آن لحظه فهميد چه كسى ذليل است، فرشتگان نزد او آمدند تا جانش را بگيرند، پرده ها از جلوى چشم او كنار رفت و او عذاب وحشتناكى را ديد و به التماس افتاد، فرشتگان تازيانه هاى آتش را بر او زدند و ناله او بلند شد. روز قيامت هم كه فرا رسد، فرشتگان زنجيرهاى آهنين بر گردن او مى اندازند و او را به سوى جهنّم مى برند.[9]

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۹: از كتاب تفسير باران، جلد سيزدهم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن