کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    كهف: آيه ۲۰ - ۱۹

      كهف: آيه ۲۰ - ۱۹


    وَكَذَلِكَ بَعَثْنَاهُمْ لِيَتَسَاءَلُوا بَيْنَهُمْ قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ قَالُوا لَبِثْنَا يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْم قَالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِمَا لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هَذِهِ إِلَى الْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّهَا أَزْكَى طَعَامًا فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْق مِنْهُ وَلْيَتَلَطَّفْ وَلَا يُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَدًا (19 )إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ أَوْ يُعِيدُوكُمْ فِي مِلَّتِهِمْ وَلَنْ تُفْلِحُوا إِذًا أَبَدًا (20 )
    وقتى سيصد و نُه سال گذشت، تو آنان را از خواب بيدار كردى، تو مى خواستى به انسان ها قدرت خود را نشان بدهى كه مى توانى در روز قيامت هم مردگان را زنده كنى.
    آنان نگاهى به اطراف خود كردند، همه چيز برايشان عجيب بود، يكى گفت:
    ــ گويا خيلى وقت است ما خوابيده ايم !
    ــ فكر مى كنيد چقدر خوابيده ايم؟
    ــ يك روز، شايد هم نصف روز !
    ــ خدا بهتر مى داند كه چه مدّت خواب بوده ايم.
    آن ها از غار بيرون آمدند تا از چشمه آب بنوشند و از ميوه درختان بخورند، امّا وقتى نگاه كردند ديدند هيچ اثرى از درختان نيست و چشمه آبى هم وجود ندارد. با تعجّب به هم نگاه كردند، چگونه مى شود در مدّت يك روز، درختان و چشمه آب ناپديد شده باشد؟
    آنان به شدّت گرسنه بودند و هيچ غذايى هم همراه نداشتند، يكى از آنان چنين گفت:
    ــ حالا با اين پولى كه داريم يك نفر از ما به شهر برود و غذايى پاكيزه و خوب تهيّه كند.
    ــ آيا رفتن به شهر خطر ندارد؟
    ــ او بايد كار خود را با احتياط انجام دهد و مواظب باشد كسى او را نشناسد، اگر ستمكاران خبرى از ما به دست آورند، براى دستگيرى ما مى آيند.
    ــ فكر مى كنم اگر ما را دستگير كنند، حتماً اعدام مى كنند.
    ــ آن ها اوّل از ما مى خواهند به آيين بُت پرستى بازگرديم.
    ــ ما هرگز به آيين بُت پرستى باز نمى گرديم.
    ــ آرى، هر كس بُت ها را بپرستد، هرگز سعادتمند نمى شود. اگر ما بُت پرستى را نپذيريم، سنگسارمان مى كنند.

    * * *


    قرار شد يكى از آنان با نام "تلميخا" به شهر برود، او رو به چوپانى كه همراهشان بود كرد و گفت: "لباس خود را به من بده تا به تن كنم، اين طورى كسى مرا نمى شناسد".
    تلميخا به سوى شهر رفت، همه چيز به چشم او عجيب مى آمد: راه ها، مردمى كه به سوى شهر مى رفتند.
    او نزديك شهر شد، ديد كه از آن بُت هاى كنار دروازه خبرى نيست، همان بت هايى كه مردم هنگام عبور از دروازه بايد به آن سجده مى كردند، وارد شهر شد، چقدر شهر عوض شده بود !
    تلميخا به مغازه اى رفت تا مقدارى خرما بخرد، وقتى خرما را تحويل گرفت سكّه هاى خود را تحويل داد، خرمافروش نگاهى به سكّه ها كرد و گفت:
    ــ اى مرد ! تو گنج ارزشمندى پيدا كرده اى !
    ــ گنج كدام است؟ اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟
    ــ اين سكّه هاى سيصد سال پيش است، اگر گنج پيدا نكرده اى پس اين سكّه ها دست تو چه مى كند؟
    ــ من سه روز قبل جنسى را فروختم و به جاى آن اين سكّه ها را گرفتم.
    ماجرا بالا گرفت، مردم جمع شدند و به سكّه هايى كه دست خرمافروش بود نگاه مى كردند، تلميخا هرچه با آنان سخن گفت، فايده اى نكرد.

    * * *


    ماجرا به گوش مأموران پادشاه رسيد، مأموران تلميخا را نزد پادشاه بردند.
    پادشاه به او گفت: "اى مرد جوان ! ما نمى خواهيم به تو ظلم كنيم، همه ما بايد پيرو دستور خدا باشيم، او فرمان داده است كه اگر كسى گنجى پيدا كند يك پنجم آن را بايد به نيازمندان بدهد، تو يك پنجم گنج خودت را به ما بده تا به نيازمندان بدهيم، بقيّه گنج مال خودت است".
    تلميخا از شنيدن اين سخن تعجّب كرد، تا ديروز همه در اين شهر بُت پرست بودند، امروز پادشاه از خدا و فرمان او سخن مى گويد.
    تلميخا هنوز در فكر بود كه پادشاه به او گفت:
    ــ مرد جوان ! به چه فكر مى كنى؟ آيا يك پنجم گنج خود را مى آورى؟
    ــ اى پادشاه ! من گنجى پيدا نكردم، من اهل اين شهر هستم، اين سكّه ها را مدّتى قبل از مردم همين شهر گرفته ام.
    ــ تو مى گويى اهل اين شهر هستى، آيا در اين شهر آشنايى هم دارى؟
    تلميخا نام آشنايان و اقوام خود را برد، امّا هيچ كس آن ها را نمى شناخت، همه اين نام ها، غريبه بودند. پادشاه گفت:
    ــ آيا در اين شهر خانه اى هم دارى؟
    ــ بله. زن و بچّه من در خانه هستند.
    ــ پس با هم به خانه ات مى رويم.
    ــ برويم.

    * * *


    همه به سوى خانه تلميخا حركت كردند، آنان از كوچه ها گذشتند، مردم زيادى به جمعيّت اضافه شدند، تلميخا به در خانه خود رسيد، در زد، پيرمردى در را باز كرد، تلميخا با تعجّب به او نگاه كرد و سكوت كرد.
    پيرمرد وقتى نگاهش به آن همه جمعيّت افتاد، گفت: "چه خبر شده است؟ شما اينجا چه مى خواهيد؟".
    پادشاه جلو آمد و گفت:
    ــ اى پيرمرد ! ما را ببخش ! ماجراى عجيبى پيش آمده است.
    ــ چه ماجرايى؟
    ــ اين جوان امروز به شهر ما آمده است و مى گويد اين خانه، خانه اوست.
    پيرمرد نگاهى به تلميخا كرد و گفت:
    ــ اى جوان ! نام تو چيست؟
    ــ من تلميخا هستم.
    ناگهان پيرمرد خودش را روى پاهاى تلميخا انداخت و گفت: "به خدا او پدربزرگ من است".
    همه تعجّب كردند، چگونه مى شود پدربزرگ از نوه خود اين قدر جوان تر باشد؟
    پيرمرد رو به پادشاه كرد و گفت: "سال ها پيش همه مردم شهر بُت پرست بودند، شش نفر به يكتاپرستى رو آوردند و از دست ستمگران فرار كردند، او يكى از آن شش نفر است".
    وقتى مردم اين سخن را شنيدند، همه به سوى تلميخا آمدند و شروع به بوسيدن او نمودند، مردم چيزهايى از سرگذشت آنان قبلاً شنيده بودند. تلميخا آن لحظه فهميد كه ماجرا چه بوده است و خواب او و دوستانش بيش از سيصد سال طول كشيده است. آن پادشاه بُت پرست هم نابود شده و به عذاب جهنّم گرفتار شده است.

    * * *


    پادشاه هم از او احترام زيادى گرفت و به او گفت:
    ــ دوستان تو الآن كجا هستند؟
    ــ آنان بالاى كوه، داخل غار هستند.
    ــ از تو مى خواهيم ما را نزد آنان ببرى تا آنان را با احترام به شهر بياوريم.
    ــ چشم.
    پادشاه و مردم دنبال تلميخا به راه افتادند تا به بالاى كوه رسيدند، تلميخا به پادشاه گفت:
    ــ اى پادشاه ! همين جا بمانيد و جلوتر نياييد.
    ــ براى چه؟
    ــ دوستان من نمى دانند كه روزگار ستمگران به پايان رسيده است، اگر آنان صداى شما را بشنوند، تصوّر مى كنند كه دشمنان براى كشتن آن ها آمده اند. شما اينجا بمانيد، من مى روم و ماجرا را براى آنان مى گويم.

    * * *


    تلميخا وارد غار شد، همه از جا بلند شدند و او را در آغوش گرفتند و گفتند:
    ــ خدا را شكر كه به سلامت برگشتى، چقدر نگران تو بوديم.
    ــ اى دوستان ! آيا مى دانيد ما چقدر در اين غار خواب بوده ايم؟
    ــ معلوم است، يك روز، شايد هم نصف روز.
    ــ نه. ما سيصد و نُه سال در خواب بوده ايم، روزگار بُت پرستى به پايان رسيده است، پادشاه ستمگرى كه از دست او فرار كرديم، نابود شده است.
    ــ اكنون چه كسى حكومت مى كند؟
    ــ پادشاهى كه به خدا ايمان دارد، او همراه با مردم در همين نزديكى هستند. آن ها مى خواهند شما را به شهر ببرند.
    آن ها وقتى ماجرا را شنيدند سجده شكر كردند، آن ها نمى دانستند چگونه از تو قدردانى بكنند. وقتى سر از سجده برداشتند، با هم سخن گفتند، وقتى فهميدند تو به آنان نظر لطف و مهربانى دارى، از تو خواستند تا مرگ آنان را برسانى، آنان دوست داشتند تا در بهشت مهمان مهربانى هاى تو باشند و روح آنان اسير اين دنياىِ فانى نشود، براى همين همگى دست به دعا برداشتند و مرگ را از تو طلب نمودند. تو هم دعاى آنان را مستجاب كردى.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۷۸: از كتاب تفسير باران، جلد ششم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن