فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَيْنِهِمَا نَسِيَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ سَرَبًا (61 ) فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آَتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِينَا مِنْ سَفَرِنَا هَذَا نَصَبًا (62 )
آنان به راه خود ادامه دادند، به جايى رسيدند كه سنگ بزرگى در كنار ساحل بود، مردى را ديدند كه عباى خود را بر رويش انداخته است و استراحت مى كند.
موسى(عليه السلام) خسته بود، تصميم گرفت در آنجا ساعتى استراحت كند، موسى(عليه السلام)خوابيد و يوشع به آن سنگ تكيه داد. زنبيلى كه در آن ماهى و وسايل ديگر بود، كنار او بود. ناگهان قطره اى از آسمان چكيد و بر روى ماهى افتاد، ماهى زنده شد و راه خود را به سوى دريا گرفت و رفت.
[86] يوشع تعجّب كرد، با خود گفت وقتى موسى(عليه السلام) بيدار شد ماجراى ماهى را به او مى گويم. وقتى موسى(عليه السلام) بيدار شد، فوراً آماده حركت شد، يوشع فراموش كرد ماجراى زنده شدن ماهى را به موسى(عليه السلام) بگويد، آنان زنبيل خود را برداشتند و حركت كردند و فراموش كردند كه ماهى آن ها در زنبيل نيست !
* * *