فَأَجَاءَهَا الَْمخَاضُ إِلَى جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَذَا وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّا (23 ) فَنَادَاهَا مِنْ تَحْتِهَا أَلَّا تَحْزَنِي قَدْ جَعَلَ رَبُّكِ تَحْتَكِ سَرِيًّا (24 ) وَهُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَيْكِ رُطَبًا جَنِيًّا (25 )فَكُلِي وَاشْرَبِي وَقَرِّي عَيْنًا فَإِمَّا تَرَيِنَّ مِنَ الْبَشَرِ أَحَدًا فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمَنِ صَوْمًا فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا (26 )
مريم(عليها السلام) در دل بيابان به پيش مى رفت تا اين كه وقت زايمانش فرا رسيد، به درخت خرماى خشكيده اى پناه برد و فرزندش را به دنيا آورد. مريم(عليها السلام) در اوج نگرانى بود، وقتى او با فرزندش به شهر بازگردد، مردم به او چه مى گويند؟ چه كسى حرف هاى او را باور مى كند؟ آيا او به مردم بگويد كه جبرئيل بر او دميده است و او حامله شده است؟ اينجا بود كه او آرزوى مرگ كرد و گفت: "كاش پيش از اين مرده بودم و از ياد رفته بودم".
ناگهان صدايى به گوش او رسيد: "غمگين مباش".
اين چه كسى بود كه با مريم(عليها السلام) سخن مى گفت؟
او فرزندش عيسى(عليه السلام) بود، تو او را به قدرت خود به سخن آوردى تا به مادرش آرامش را هديه كند، عيسى(عليه السلام) با مادر سخن مى گويد: "غمگين مباش، خدا كنار تو نهر آبى جارى كرده است، شاخه درخت خرما را تكان بده تا خرماى تازه بر تو فرو ريزد، از آن خرما بخور و آب بنوش و شاد باش ! وقتى كسى از انسان ها را ديدى، آن ها از تو درباره من خواهند پرسيد، به آنان بگو كه روزه سكوت گرفته اى و امروز با هيچ كس سخن نمى گويى".
مريم(عليها السلام) با شنيدن اين سخنان آرام شد، لبخندى به فرزندش عيسى(عليه السلام) زد، دستش را به سوى شاخه خشكيده خرما برد، به قدرت تو آن شاخه سبز شد و ميوه داد و خرماى تازه برايش فرو ريخت. او از خرما خورد و آب نوشيد و پارچه اى به عيسى(عليه السلام) پيچيد و او را در آغوش گرفت و به سوى شهر حركت كرد.
* * *