وَإِذَا رَآَكَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَتَّخِذُونَكَ إِلَّا هُزُوًا أَهَذَا الَّذِي يَذْكُرُ آَلِهَتَكُمْ وَهُمْ بِذِكْرِ الرَّحْمَنِ هُمْ كَافِرُونَ (36 )
وقتى محمّد(صلى الله عليه وآله) از مسيرى عبور مى كرد، بزرگان مكّه با دست او را به مردم نشان مى دادند و مى گفتند: "اين همان كسى است كه از دين ما بيرون رفته است و دين تازه آورده است !". مردم هم شروع به خنديدن مى كردند. آن ها اين گونه پيامبر را مسخره مى كردند.
اكنون از محمّد(صلى الله عليه وآله) مى خواهى تا به آنان چنين بگويد:
اى مردم ! من به خدايى ايمان آورده ام كه زمين و آسمان، ماه و خورشيد را آفريده است، امّا شما پرستش خداى يگانه را رها كرده ايد و بُت ها را مى پرستيد، بُت هايى كه فقط يك قطعه سنگ هستند، شما در مقابل اين سنگ ها سجده مى كنيد و فرزندان خود را به پاى آنان قربانى مى كنيد، اين سنگ ها نمى توانند به شما سود و زيانى برسانند.
شما مرا مسخره مى كنيد و به من مى خنديد، در حالى كه بايد به خودتان بخنديد و كار خود را مسخره كنيد !
من خدايى را مى پرستم كه به هر كارى تواناست، امّا شما بُت هايى را مى پرستيد كه از خودتان پست تر هستند، شما مى توانيد راه برويد، سخن بگوييد، امّا خدايان شما هيچ كارى نمى توانند بكنند ! شما جان داريد و بت هاى شما بى جان هستند، آيا نبايد به شما خنديد كه چنين بُت هايى را مى پرستيد؟
* * *
اين سخن مرا به فكر واداشت، مردم آن روزگار بُت هايى را مى پرستيدند كه مردگانى بى جان بودند.
امروز من چه مى كنم؟ آيا مطمئن هستم كه پول، بُت من نشده است؟ آيا دنيا و زيبايى هاى آن، بُت من نشده اند؟
لحظه اى فكر كنم، آيا اين موجودات بى جان نيستند كه قلب مرا از آنِ خود كرده اند؟ مسابقه دنياخواهى سال هاست كه آغاز شده است و من هم در اين مسابقه آمده ام، چه كنم، اسير فرهنگ دنياطلبى شده ام. امروز بايد به خود بخندم ! ارزش خود من از بُتى كه مى پرستم، بالاتر است !
بايد همچون ابراهيم(عليه السلام) تبرى بر دست گيرم و اين بُت ها را بشكنم...
* * *