فَجَعَلَهُمْ جُذَاذًا إِلَّا كَبِيرًا لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ (58 ) قَالُوا مَنْ فَعَلَ هَذَا بِآَلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ (59 )قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ (60 )قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلَى أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ (61 )
ابراهيم(عليه السلام) به دنبال فرصتى بود تا بُت ها را نابود كند، روز عيد فرا رسيد، همه مردم همراه با نمرود (كه پادشاه "بابل" بود) براى مراسم عيد به بيرون از شهر رفتند، ابراهيم(عليه السلام) در شهر ماند.
وقتى شهر خلوت شد او به بت خانه رفت، او تبرى در دست گرفت و بُت ها را يكى يكى شكست و نابود كرد، او بُت بزرگ را سالم باقى گذاشت و تبر را بر گردن بُت بزرگ گذاشت و از بت خانه بيرون آمد. او با اين كار مى خواست وجدان به خواب رفته اين مردم را بيدار كند شايد به سوى حقّ بازگردند.
پادشاه و مردم به شهر بازگشتند، به بتخانه آمدند تا بر بُت هاى خود سجده كنند، روز عيد، روز شكرگزارى از بُت ها بود، آنان به باور خود بايد از بُت ها تشكّر مى كردند امّا وقتى وارد بتخانه شدند با منظره اى روبرو شدند، بُت ها قطعه قطعه بر روى زمين ريخته شده بودند، ناخودآگاه فرياد برآوردند:
ــ چه كسى اين بلا را بر سر خدايان ما آورده است؟ هر كس اين كار را كرده است از ستمگران است و بايد مجازات شود تا ما به خشم بُت ها گرفتار نشويم.
ــ ما شنيديم كه شخص جوانى به نام "ابراهيم"، از بُت هاى ما به بدى ياد مى كرد.
ــ بايد او را دستگير كنيم و در حضور مردم او را محاكمه كنيم، بايد كسانى كه ديده اند او از بُت ها بدگويى مى كند، بر اين ماجرا شهادت بدهند.
در شهر غوغايى به پا شد، زيرا يك جوان، بنيان دينى مردم را به هم ريخته بود و خدايان آنان را نابود كرده بود. بزرگان شهر نزد نمرود جمع شدند و ابراهيم(عليه السلام) را دستگير كردند و او را براى محاكمه آوردند.
* * *