کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    عَبَس: آيه ۱۶ - ۱

      عَبَس: آيه ۱۶ - ۱


    بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ عَبَسَ وَتَوَلَّى (1 )أَنْ جَاءَهُ الاَْعْمَى (2 ) وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكَّى (3 )أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْرَى (4 ) أَمَّا مَنِ اسْتَغْنَى (5 ) فَأَنْتَ لَهُ تَصَدَّى (6 ) وَمَا عَلَيْكَ أَلَّا يَزَّكَّى (7 ) وَأَمَّا مَنْ جَاءَكَ يَسْعَى (8 )وَهُوَ يَخْشَى (9 ) فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهَّى (10 ) كَلَّا إِنَّهَا تَذْكِرَةٌ (11 ) فَمَنْ شَاءَ ذَكَرَهُ (12 ) فِي صُحُف مُكَرَّمَة (13 )مَرْفُوعَة مُطَهَّرَة (14 ) بِأَيْدِي سَفَرَة (15 ) كِرَام بَرَرَة (16 )
    محمّد(صلى الله عليه وآله) در مكّه است و به تازگى حركت خود را آغاز كرده است، او مى خواهد ارزش هاى جامعه جاهلى را تغيير دهد، ارزش هاى خرافى را كنار بزند و ارزش هاى آسمانى را جايگزين آن كند. جامعه اى كه سال هاى سال به دور از دين و مكتبى آسمانى بوده به ثروت و مال دنيا، ارزش داده است، مردم آن جامعه تصوّر مى كردند هر كس ثروت بيشترى دارد، نزد تو مقام بالاترى دارد. آنان ثروت را نشانه دوستى تو مى دانستند و فقر را نشانه خشم تو !
    پيامبر در آن فضا، مردم را به اسلام دعوت كرد، گروهى به او ايمان آوردند، و همراه پيامبر نماز مى خواندند، امّا هنوز زمان زيادى لازم بود تا آنان به طور كامل از فرهنگ جاهليّت فاصله بگيرند.
    يكى از آن مسلمانان، "عثمان" بود، او با بزرگان مكّه فاميل بود، بزرگان مكّه ثروت بسيار زيادى داشتند. مدّتى بود كه عثمان به اين فكر بود تا درباره اسلام با بزرگان مكّه سخن بگويد.
    آرى، عثمان به دنبال فرصت مناسبى براى اين كار بود، روزى او با بزرگان مكّه سخن گفت و از آنان خواست تا همراه او نزد محمّد(صلى الله عليه وآله)بروند و سخن او را بشنوند. بزرگان مكّه سخن عثمان را پذيرفتند، البتّه آنان قصد نداشتند ايمان بياورند، فقط به خاطر اين كه دل عثمان نشكند، اين پيشنهاد را قبول كردند و گفتند: "نزد محمّد(صلى الله عليه وآله) مى رويم و سخن او را مى شنويم، امّا به او ايمان نمى آوريم". آنان اسير لجاجت شده بودند، حقّ را مى شناختند ولى تصميم گرفته بودند آن را انكار كنند.
    قرار شد كه اين جلسه در كنار كعبه برگزار شود. جلسه آغاز شد و محمّد(صلى الله عليه وآله)شروع به سخن نمود و براى آنان قرآن خواند، عثمان خيلى خوشحال بود و اميدوار بود كه تلاش او نتيجه دهد و مسلمان شدن بزرگان مكّه به نام او تمام شود.
    در اين هنگام، فقيرى نابينا با عجله به سوى آنان آمد تا مطالبى درباره اسلام بپرسد، گويا آن نابينا خارج از مكّه زندگى مى كرد و چيزهايى درباره اسلام شنيده بود، حالا به مكّه آمده است، از مردم سؤال كرده است كه محمّد(صلى الله عليه وآله)كجاست.
    مردم محمّد(صلى الله عليه وآله) را نشان او داده بودند و او با عجله آمد و صدا زد: "اى محمّد ! من آمده ام تا تو برايم از اسلام بگويى".
    محمّد(صلى الله عليه وآله) از جا بلند شد و دست نابينا را گرفت، سپس از عثمان كه در كنار او بود، خواست بلند شود تا آن مرد نابينا بنشيند.
    عثمان وقتى اين صحنه را ديد، اخم كرد و از مرد نابينا، رو برگرداند، عثمان با خود گفت: "چرا محمّد(صلى الله عليه وآله) سخن خود را قطع كرد؟ چرا جلسه را به هم زد؟ كاش اين نابينا الآن نمى آمد ! كاش پيامبر به سخن خود با بزرگان مكّه ادامه مى داد، اين بزرگان مكّه، ثروت زيادى دارند و افراد مهمّى هستند و سخن گفتن با آنان لازم تر است".
    عثمان ناراحت شد كه چرا محمّد(صلى الله عليه وآله) اين قدر به اين فقير نابينا، احترام گذاشت، چرا محمّد او را كه لباسى پاره و فقيرانه به تن داشت بر عثمان برترى داد، مگر فقر نشانه خشم خدا نيست ! هنوز فرهنگ جاهليّت در ذهن عثمان بود، او فكر مى كرد كه آن نابيناى فقير، پيش خدا ارزشى ندارد، اگر خدا او را دوست مى داشت او را به فقر و كورى مبتلا نمى كرد !
    اين فكر خطرناكى بود كه در ذهن خيلى ها بود !
    وقت آن بود كه اين باور اصلاح شود، قرآن بايد به همه هشدار بدهد كه هرگز فقر و بلا، نشانه خشم تو نيست ! ثروت و پول، نشانه شخصيّت و ارزش انسان ها نيست، چه بسا ممكن است خدا به كافرى ثروت زيادى دهد و مؤمنى را در فقر نگاه دارد، خدا بر اساس حكمت عمل مى كند.
    جبرئيل نازل شد و اين سوره را براى پيامبر خواند، همه مسلمانان از اين ماجرا باخبر شدند و آنان فهميدند نه ثروت، نشانه دوستى خداست و نه فقر نشانه خشم خدا !
    همه نزد خدا يكسان هستند، ارزش انسان ها فقط به ايمان و پرهيزكارى آنان است.
    اكنون آيات 1 تا 16 اين سوره را مى خوانم:

    * * *


    يكى از مسلمانان، اخم كرد و چهره در هم كشيد و روى برگرداند، (وقتى نابينايى نزدش آمد).
    اى مسلمانى كه چنين رفتار كردى ! تو چه مى دانى شايد آن مرد نابينا كه نزد محمّد(صلى الله عليه وآله)آمد، مى خواست از گناه شرك و بُت پرستى، توبه كند و پاك و پاكيزه شود. شايد او آمده بود تا سخنان محمّد(صلى الله عليه وآله)را بشنود و پند گيرد و آن پند، به حال او، مفيد واقع شود، امّا تو به ثروتمندى كه خود را بى نياز از پند و موعظه مى داند توجّه مى كنى در حالى كه اگر آن ثروتمند ايمان نياورد، تو مسئوليّتى ندارى زيرا او اسير لجاجت شده است، حقّ را مى شناسد و آن را انكار مى كند.
    اى مسلمانى كه چنين رفتار كردى ! نابينايى كه براى ايمان آوردن به سوى تو مى آيد و مردى خداترس و پرهيزكار است، از او غافل مى شوى ! تو مى خواستى بزرگان مكّه را مسلمان كنى، امّا آنان خود را از ايمان بى نياز مى بينند و قرآن را جادو مى دانند.
    هرگز چنين نيست، قرآن پند و موعظه براى همه است، هر كس كه بخواهد از آن پند مى گيرد. قرآن در لوح هاى باارزشى نوشته شده است، اين لوح ها بسيار بلندمرتبه و پاكيزه مى باشند و در دست فرشتگان وحى است، همان فرشتگانى كه گرامى و نيكوكار هستند.

    * * *


    لازم مى بينم در اينجا سه نكته بنويسم:
    * نكته اوّل
    افرادى مانند عثمان، گاهى براى اسلام تبليغ مى كردند، امّا آنان بيشتر دوست داشتند كه ثروتمندان مسلمان شوند و بيشتر وقت خود را صرف جذب ثروتمندان مى نمودند، ولى اگر شخص فقيرى نزد آنان مى آمد و از اسلام از آنان سؤال مى كرد به آن فقير توجّهى نمى كردند.
    اين كار آنان، ريشه در فرهنگ غلط جاهلى داشت كه ثروت را ارزش بزرگى مى دانستند. يكى از مهم ترين آموزه هاى قرآن اين است كه ثروت، نشانه شخصيّت و ارزش انسان ها نيست.
    * نكته دوم
    با توجّه به مطالبى كه بيان شد، روشن شد كه عثمان كه بعداً خليفه سوم مسلمانان شد به آن نابينا اخم كرد و از او روى برگرداند، امّا عدّه اى از مفسّران در كتاب هاى خود نوشته اند: "پيامبر به آن نابينا اخم كرد و از او روبرگرداند".
    اصل اين مطلب از كتاب هاى اهل سنّت است. آنان داستان عجيبى را هم نقل كرده اند.
    من در ابتدا خلاصه اين داستان را نقل مى كنم: مفسّران اهل سنّت مى گويند: "پيامبر با عدّه اى از بزرگان مكّه كه يكى از آنان ابوجهل بود سخن مى گفت و آنان را به اسلام دعوت مى كرد، در اين هنگام نابينايى به نام ابن مكتوم نزد پيامبر آمد و از پيامبر سؤالى نمود، پيامبر اخم كرد و از او رو برگرداند".
    آيا اين داستان حقيقت دارد؟
    در اين داستان نام دو نفر را مى بينيم:
    ابوجهل: يكى از بزرگان مكّه.
    ابن مكتوم: نابينايى كه قصد داشت مسلمان شود.
    اكنون تاريخ را بررسى مى كنم:
    اين ماجرا در كجا روى داده است؟
    اين سؤال من دو جواب دارد:
    جواب اوّل: اين ماجرا در مدينه روى داده است. اكنون من مى گويم: ابوجهل كه در جنگ بدر در سال دوم هجرى كشته شد و هرگز پايش به مدينه نرسيد. پس از آن كه پيامبر به مدينه هجرت كرد، هرگز پاى ابوجهل به مدينه نرسيده بود !
    جواب دوم: اين ماجرا در مكّه روى داده است، اكنون من مى گويم: ابن مكتوم اهل مدينه است. او بعد از هجرت پيامبر به مدينه، مسلمان شد. ابن مكتوم تا قبل از سال دوم هجرى، هرگز به مكّه نيامده بود. ابوجهل در سال دوم كشته شد، پس اين حادثه بايد قبل از سال دوم، روى داده باشد، هرگز ابن مكتوم قبل از آن تاريخ به مكّه سفر نكرده است !
    چه كسى به اين دو سؤال من جواب مى دهد؟
    آنان كه اين داستان را ساختند، فكر نكردند كه داستان خود را به گونه اى بسازند كه با واقعيّت هاى تاريخى، سازگار باشد !
    آرى، اگر آنان نام ابوجهل و نام ابن مكتوم را ذكر نمى كردند، دروغ آنان آشكار نمى شد.
    امّا خدا همواره دين خود را حفظ مى كند، از آبروى پيامبر خود دفاع مى كند، درست است كه عدّه اى خواسته اند با اين كار به شخصيّت پيامبر خدشه وارد كنند، امّا خدا حقيقت را آشكار مى كند.
    من احتمال قوى مى دهم كه وقتى عثمان به عنوان خليفه سوم، انتخاب شد، طرفداران او اين داستان را ساختند. اين عثمان بود كه حكومت شام (سوريه) را به معاويه داد و پس از آن، حكومت از آنِ معاويه و يزيد شد. آنان شنيده بودند اين آيات درباره عثمان نازل شده است، براى اين كه آن ماجرا از يادها برود، چنين داستانى را ساختند و به پيامبر اسلام اين نسبت را دادند و گفتند كه پيامبر به آن نابينا، اخم كرد و از او روبرگرداند، امّا حقيقت هيچ گاه مخفى نمى ماند، اين وعده خداست.
    * نكته سوم
    عثمان به آن نابينا اخم كرد و اين آيه نازل شد، امّا قرآن براى همه زمان ها و مكان ها مى باشد، در هر زمانى هر مسلمانى كه بخواهد دين اسلام را تبليغ كند، بايد پيام اين آيات را به ياد داشته باشد، كسى كه از دين خدا دم مى زند، بايد رفتارش با ثروتمند و فقير، يكسان باشد. اين هشدار بزرگى است.
    اگر روزى در جامعه ديدم كسانى كه دين را تبليغ مى كنند، به ثروتمندان بيشتر احترام مى گذارند، بايد بدانم كه آنان به خطا رفته اند و راهى را پيموده اند كه عثمان پيمود !

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۰: از كتاب تفسير باران، جلد چهاردهم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن