الَّذِي خَلَقَ فَسَوَّى (2 ) وَالَّذِي قَدَّرَ فَهَدَى (3 )وَالَّذِي أَخْرَجَ الْمَرْعَى (4 ) فَجَعَلَهُ غُثَاءً أَحْوَى (5 )
تو همان خدايى هستى كه انسان را آفريدى و آفرينش او را به حدّ كمال رساندى و هر آنچه مناسب حال او بود براى او تقدير كردى و او را به راه راست هدايت نمودى، تو به او نعمت هاى فراوان دادى، از آسمان باران نازل كردى و چراگاه هاى فراوان پديدار ساختى. زمين به قدرت تو، پوشيده از گياهان شد، وقتى فصل پاييز فرا مى رسد، همه گياهان خشك مى شوند و پوسيده و سياه مى شوند.
هر كس به اين گياهان فكر كند، فناى دنيا را مى فهمد، گياهان جلوه اى از زندگى دنيا هستند، آيا كسى به آن انديشه مى كند؟ آيا كسى از آن درس مى گيرد؟
سبزى گياهان هر چشمى را جذب خود مى كند، امّا اين سبزى، دوام ندارد، پاييز در كمين است، كسى كه خردمند است در سبزى گياهان، نابودى مى بيند، دنيا، هرگز دوام ندارد، زندگى انسان هم چنين است، انسان نبايد فريب زيبايى هاى دنيا را بخورد !
خردمند هرگز شيفته جوانى و قدرت خود نمى گردد، او مى داند كه در پس اين جوانى، روزگار پيرى است.
خردمند به زيبايى خود خيره نمى شود، او وقتى در مقابل آينه مى ايستد به فكر فرو مى رود كه دير يا زود، بدن او در قبر مى پوسد و اين چهره زيبا به مشتى خاك و استخوان تبديل مى گردد.
خوشا به حال كسى كه زندگى را اين گونه مى بيند، او هرگز فريب دنيا را نمى خورد و به زندگى بىوفا دل نمى بندد.
* * *