کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    عَبَس: آيه ۳۲ - ۲۴

      عَبَس: آيه ۳۲ - ۲۴


    فَلْيَنْظُرِ الاِْنْسَانُ إِلَى طَعَامِهِ (24 ) أَنَّا صَبَبْنَا الْمَاءَ صَبًّا (25 ) ثُمَّ شَقَقْنَا الاَْرْضَ شَقًّا (26 )فَأَنْبَتْنَا فِيهَا حَبًّا (27 )وَعِنَبًا وَقَضْبًا (28 ) وَزَيْتُونًا وَنَخْلًا (29 ) وَحَدَائِقَ غُلْبًا (30 ) وَفَاكِهَةً وَأَبًّا (31 ) مَتَاعًا لَكُمْ وَلاَِنْعَامِكُمْ (32 )
    اكنون تو از انسان مى خواهى تا در غذايى كه مى خورد انديشه كند، غذايى كه او مى خورد، چگونه تهيّه شده است.
    تو از آسمان، باران فرو فرستادى و سپس زمين را شكافتى و از آن، دانه هاى فراوانى روياندى.
    همچنين تو انگور و سبزى ها و زيتون و خرما و باغ هايى پر از درختان را آفريدى، انواع ميوه پديدار ساختى و چراگاه براى چهارپايان آفريدى تا انسان ها چهارپايان خود را در چراگاه بچرانند و از گوشت، شير و پشم آن هااستفاده كنند، تو انواع رزق و روزى ها را براى انسان ها و چهارپايان آنان قرار دادى. به راستى آيا انسان شكر اين نعمت هاى تو را به جا خواهد آورد؟

    * * *


    نام او زيد بود و در بازار كوفه روغن مى فروخت. او يك بار به مدينه آمد و به خانه امام باقر(عليه السلام) رفت و از آن حضرت درباره آيه 24 اين سوره سؤال كرد. او رو به آن حضرت كرد و گفت:
    ــ آقاى من ! خدا از انسان مى خواهد تا به غذاىِ خود نگاه كند، به نظر شما منظور از اين سخن چيست؟
    ــ اى زيد ! خدا از انسان مى خواهد تا دقّت كند كه علم و دانش خود را از كجا مى گيرد.
    آن روز زيد به فكر فرو رفت، او فهميد همان طور كه بايد به غذاىِ جسم خود دقّت كند، بايد به غذاى روح خود هم توجّه كند، او بايد بداند كه سرچشمه دانشى كه فرا مى گيرد، كجاست. خيلى ها براى سعادت انسان، برنامه هايى دارند، امّا اين برنامه ها از كجا سرچشمه گرفته است؟
    اگر من به اين سخن امام باقر(عليه السلام)دقّت كنم، هرگز جذب عرفان هاى نو ظهور نمى شوم و فريب كسانى كه دزد راه هستند، نمى خورم.
    روح انسان نياز به غذايى پاك و پاكيزه دارد، علمى كه از قرآن و اهل بيت(عليهم السلام)سرچشمه گرفته است، علمى است واقعى كه سبب رستگارى انسان مى گردد. نبايد براى فراگيرى آموزه هاى دينى به هر سخنى گوش فرا داد، پيامبر مسلمانان را به پيروى از قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) سفارش نمود، هر كس راه قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) را بپيمايد به علم حقيقى دست يافته است.

    * * *


    در آيه 31 واژه "أبّ" ذكر شده است. اين واژه تشديد دارد، واژه "أب" اگر بدون تشديد باشد به معناى "پدر" مى باشد، امّا اگر تشديد داشته باشد، معناى "چراگاه" را مى دهد. اين مطلب را در همه كتاب هاى لغت نوشته اند، هر كس مختصر اطّلاعى از واژه هاى زبان عربى داشته باشد، اين معنا را مى داند.
    اين واژه ماجراى جالبى دارد كه آن را در اينجا ذكر مى كنم:
    روزى، عُمَر (خليفه دوم) بالاى منبر بود و براى مردم سخنرانى مى كرد، او اين سوره را خواند و به آيه 31 رسيد و واژه "أبّ" را خواند و سپس رو به مردم كرد و گفت: "اى مردم ! به خدا قسم ! معناى اين آيه سخت است"، بعد با خود چنين گفت: "اى عمر ! چه اشكالى دارد كه معناى اين واژه را ندانى". سپس به مردم گفت: "اى مردم ! از قرآن چيزى را پيروى كنيد كه معناى آن را مى دانيد، امّا آنچه را كه معناى آن را نمى دانيد به خدا واگذار كنيد".[9]
    وقتى من اين ماجرا را خواندم، تعجّب كردم، به راستى چگونه عُمر، رهبر و خليفه مسلمانان شده بود در حالى كه معناى اين واژه را نمى دانست؟
    اين چه اسلامى است كه رهبر آن، معناى واژه هاى قرآن را نمى داند و بر بالاى منبر چنين سخن مى گويد؟ هدف او از اين سخن چه بود؟ او مى خواست روحيّه سؤال كردن را در جامعه كم رنگ كند. او مسلمانان را از سؤال كردن درباره آنچه نمى دانند، نهى كرد.
    عُمر مى دانست كه اگر مردم بخواهند به جواب سؤالهاى خود برسند، ناچار هستند به در خانه على(عليه السلام) بروند، على(عليه السلام)كسى است كه شايستگى رهبرى جامعه را دارد. عُمر شيوه اى را در جامعه بنا كرد تا ندانستن، عيب نباشد و ديگر كسى به دنبال جوابِ ندانسته ها نباشد، او فرياد برآورد: "آنچه از آيات قرآن را نمى دانيد به خدا واگذار كنيد و درباره آن سؤال نكنيد".
    وقتى اين ماجرا به گوش على(عليه السلام) رسيد چنين فرمود: "چقدر عجيب است ! آيا عُمر نمى دانست كه أبّ به معناى گياهان خودرو و چراگاه است؟".[10]

    * * *


    ماجرايى از عُمر نقل كردم كه مردم را از سؤال درباره ندانسته ها نهى كرد، اكنون مى خواهم ماجرايى از جنگ جَمل را نيز نقل كنم.
    دشمنان به شهر بصره حمله كردند و گروهى از مردم بى گناه را به شهادت رساندند، على(عليه السلام) با لشكريان خود به سوى بصره حركت كرد. لشكر او به بصره رسيد، على(عليه السلام)مشغول سامان دهى لشكريان خود بود، او مى خواست گروهى از سربازان شجاع خود را به ميدان بفرستد.
    همه آماده نبرد بودند، در اين ميان صدايى به گوش مى رسد، يكى با على(عليه السلام)چنين سخن گفت: "آيا تو مى گويى خدا يكى است؟".
    همه نگاه ها به آن سو خيره شد، جوانى در مقابل على(عليه السلام)ايستاده بود، او به جاى شمشير، چوبى به دست داشت، همان چوبى كه با آن شترهايش را مى چراند، او چوپانى بود كه فرصت را براى سؤال خود مناسب ديده بود !
    چند نفر به سوى او رفتند و گفتند: "اى عرب بيابانى ! اين چه وقت سؤال است؟ مگر نمى بينى كه على(عليه السلام) بايد لشكريان خود را سامان دهى كند، امروز روز جنگ است، نه روز سؤال !".
    مرد عرب سر خود را پايين انداخت، او نمى دانست چه بگويد، مدّت ها بود كه اين سؤال را در ذهن خود داشت، آن روز، على(عليه السلام) را پيدا كرده بود و مى خواست از او جواب خود را بشنود.
    ناگهان صداى مهربان على(عليه السلام)سكوت را مى شكند: "ياران من ! با او كارى نداشته باشيد ! اين جوان به دنبال فهم دين است. ما هم به خاطر همين به اين جنگ آمده ايم. تنها چيزى كه ما از كسانى كه در اين ميدان به جنگ ما آمده اند مى خواهيم، همين است".
    پس از آن على(عليه السلام) با آن جوان سخن گفت و جواب سؤال او را داد و به او فهماند كه منظور از يكى بودن خدا چيست، خدا يكى است يعنى خدا از اجزاى مختلفى تشكيل نشده است. انسان از سر و دست و پا تشكيل شده است، امّا خدا هيچ اجزايى ندارد، خدا يكى است.
    اين سخن على(عليه السلام) براى هميشه به يادگار ماند، پيروان على(عليه السلام)هم بايد اين گونه باشند.[11]

    * * *


    كسانى كه پيرو مكتب على(عليه السلام)هستند، هرگز از سؤال نمى هراسند. مكتب شيعه از سؤال هراسى ندارد. سؤال، حرمت دارد و كسى كه سؤال مى كند، احترام دارد، او در جستجوى دانش است. كسى كه سؤال مى كند و مى خواهد بفهمد، بايد به سؤال او پاسخ داد.
    كسانى كه از مكتب اهل بيت(عليهم السلام)دور افتاده اند، از سؤال وحشت دارند، چون از علم و دانش بهره اى ندارند، از سؤال مى هراسند.
    در اينجا ماجرايى از "مالك بن اَنَس" را نقل مى كنم، او يكى از بزرگ ترين علماى اهل سنّت است. او پيرو عُمر خليفه دوم است و راه و روش او را ادامه داده است !
    مسافرى به شهر مدينه آمده بود، نزد "مالك بن انس" رفت، او سؤالى داشت و به دنبال فرصتى بود تا سؤال خود را مطرح كند.
    او مى خواست درباره شناخت خدا سؤال كند، او رو به مالك بن انس كرد و سؤال خود را پرسيد.
    مالك بن انس در جواب او چنين گفت: "مگر نمى دانى كه سؤال درباره خدا حرام و بدعت است؟ من مى ترسم كه تو شيطان باشى". بعد دستور داد تا آن مسافر را از مسجد بيرون كنند.[12]
    لحظه اى فكر مى كنم، امام من، على(عليه السلام) است و امامِ سنّى ها، مالك بن انس !
    چقدر تفاوت بين اين دو امام است !
    امام من در ميدان جنگ هم به سؤال احترام مى گذارد و براى كسى كه درباره "خدا" پرسش دارد، جوابى زيبا مى دهد، امّا مالك بن انس، رئيس يكى از مذاهب چهارگانه اهل سنّت (كه مالكى ها، پيرو او هستند)، سؤال درباره خدا را بدعت مى داند و سؤال كننده را شيطان !!

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۲: از كتاب تفسير باران، جلد چهاردهم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن