کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    شُعراء: آيه ۱۷ - ۱۰

      شُعراء: آيه ۱۷ - ۱۰


    وَإِذْ نَادَى رَبُّكَ مُوسَى أَنِ ائْتِ الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (10 ) قَوْمَ فِرْعَوْنَ أَلَا يَتَّقُونَ (11 ) قَالَ رَبِّ إِنِّي أَخَافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ (12 ) وَيَضِيقُ صَدْرِي وَلَا يَنْطَلِقُ لِسَانِي فَأَرْسِلْ إِلَى هَارُونَ (13 ) وَلَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ فَأَخَافُ أَنْ يَقْتُلُونِ (14 )قَالَ كَلَّا فَاذْهَبَا بِآَيَاتِنَا إِنَّا مَعَكُمْ مُسْتَمِعُونَ (15 ) فَأْتِيَا فِرْعَوْنَ فَقُولَا إِنَّا رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِينَ (16 ) أَنْ أَرْسِلْ مَعَنَا بَنِي إِسْرَائِيلَ (17 )
    محمّد(صلى الله عليه وآله) مردم مكّه را به يكتاپرستى فرا خواند، امّا آنان او را دروغگو خواندند و سنگ به سوى او پرتاب كردند، محمّد(صلى الله عليه وآله)از ايمان نياوردن آنان اندوهناك بود، اكنون مى خواهى ماجراى هفت پيامبر بزرگ خود را بيان كنى، داستان موسى، ابراهيم، نوح، هود، صالح، لوط و شعيب(عليهم السلام).
    تو دوست دارى محمّد(صلى الله عليه وآله) بداند كه راه او با سختى هاى زيادى همراه است، پيامبران قبلى هم براى هدايت ديگران چقدر سختى ها را تحمّل كردند. تو هرگز پيامبران را تنها نگذاشتى و همواره آنان را يارى كردى.
    ابتدا درباره موسى(عليه السلام) سخن مى گويى، تو او را پيامبر خود قرار دادى و با او چنين سخن گفتى: "اى موسى ! به سوى قوم ستمگر برو ! نزد فرعون برو و به او بگو: آيا از عذاب خدا نمى ترسى".
    موسى(عليه السلام) در پاسخ به تو چنين گفت: "خدايا ! مى ترسم مرا دروغگو بخوانند و من از كفر آنان دلتنگ شوم. مى ترسم لكنت زبان من، مانع موفقيّت من بشود، خدايا ! من نياز به يارى دارم، از تو مى خواهم به برادرم هارون، مقام پيامبرى عطا كنى تا مرا يارى كند، خدايا ! فرعونيان فكر مى كنند من گناهى انجام داده ام و مى ترسم مرا به قتل برسانند".

    * * *


    مناسب است در اينجا سه نكته را بنويسم:
    * نكته اوّل: لكنت زبان موسى(عليه السلام)
    وقتى موسى(عليه السلام) مى خواست سخن بگويد، گاهى زبان او گير مى كرد و دچار لكنت مى شد. او از خدا خواست تا شفايش دهد، امّا چرا موسى(عليه السلام) دچار اين لكنت شده بود؟ آيا او مادرزادى اين گونه بود؟
    فرعون همه كودكان بنى اسرائيل را مى كشت، خدا به مادرِ موسى(عليه السلام) وحى كرد كه فرزندش را داخل صندوقچه اى بگذارد و در رود نيل اندازد. مأموران فرعون موسى(عليه السلام) را از رود نيل گرفتند و فرعون تصميم گرفت او را به عنوان فرزند خوانده بزرگ كند.
    يك سال گذشت، روزى موسى(عليه السلام) همان طور كه در بغل فرعون بود به فرعون حمله كرد و مقدارى از ريش او را كند. فرعون تصميم گرفت تا موسى(عليه السلام) را به قتل برساند. زن فرعون (آسيه) از اين ماجرا باخبر شد و به فرعون گفت: "اين يك بچّه است و عقل ندارد".
    قرار شد موسى(عليه السلام) را امتحان كنند، زن فرعون يك خرما و يك قطعه زغال آتشين را در چند مترى موسى(عليه السلام) قرار داد، آن وقت موسى(عليه السلام) را رها كرد، موسى(عليه السلام) ابتدا به سوى خرما رفت، او دستش را دراز كرد كه خرما را بردارد. جبرئيل از آسمان نازل شد و قطعه زغال آتشين را در دهان او گذاشت، زبان موسى(عليه السلام) سوخت و شروع به گريه كرد.
    زن فرعون به فرعون گفت: "آيا به تو نگفتم كه او بچّه است و نمى داند چه مى كند؟". اينجا بود كه فرعون آرام شد و از كشتن موسى(عليه السلام) پشيمان شد.
    آرى، اين گونه جان موسى(عليه السلام) حفظ شد، امّا اثر آن سوختگى در زبان موسى(عليه السلام)باقى ماند و گاهى زبان او گير مى كرد. وقتى موسى(عليه السلام) به پيامبرى رسيد، از خدا خواست تا لكنت زبان او را شفا دهد.
    * نكته دوم: هارون، برادر موسى(عليه السلام)
    هارون برادر بزرگ موسى(عليه السلام) بود و او قامتى بلند و زبانى گويا و فكرى عالى داشت. پس از دعاى موسى(عليه السلام) تو مقام پيامبرى به هارون عطا كردى.[5]
    هارون با كمال رغبت و اشتياق، موسى(عليه السلام) را در اين راه يارى كرد و همراه او به كاخ فرعون رفت. وقتى موسى(عليه السلام)چهل شب به كوه طور رفت، هارون جانشين او در ميان مردم بود.
    هارون در همه مراحل مأموريّت موسى(عليه السلام) او را يارى نمود. هارون زودتر از موسى(عليه السلام) از دنيا رفت.
    * نكته سوم: گناه موسى(عليه السلام)
    فرعون همه نوزادان پسر بنى اسرائيل را به قتل مى رساند، وقتى موسى(عليه السلام) به دنيا آمد، مادرش او را در صندوقچه اى قرار داد و به رود نيل انداخت. اين صندوقچه به كاخ فرعون رفت و فرعون موسى(عليه السلام) را به فرزندخواندگى پذيرفت.
    وقتى موسى(عليه السلام) به سنّ جوانى رسيد، بنى اسرائيل فهميدند كه او همان كسى است كه سال ها در انتظار او بوده اند، آنان به او علاقه پيدا كردند و پيرو او شدند. آنان اين راز را بين خود مخفى نگه داشتند.
    به پيروان فرعون هم "قبطى" مى گفتند. قبطى ها ظلم و ستم زيادى به ياران موسى(عليه السلام) مى كردند. روزى موسى(عليه السلام) به شهر رفت. او ديد كه يكى از پيروانش با يكى از قبطى ها دعوا مى كند. آن كه پيرو موسى(عليه السلام) بود، تقاضاى كمك كرد، موسى(عليه السلام)جلو رفت و مشت محكمى به آن قبطى زد. آن قبطى بر روى زمين افتاد و مُرد. (آن قبطى، كافر بود).
    مأموران فرعون در جستجوى قاتل برآمدند، كشته شدن يكى از پيروان فرعون براى حكومت بسيار گران تمام شد، تا آن زمان كسى جرأت چنين كارى را پيدا نكرده بود.
    روز بعد او از همان جا عبور مى كرد، نگران بود مبادا ماجراى ديروز فاش شده باشد، ناگهان ديد كه همان مردى كه پيرو او بود امروز هم با قبطى ديگرى درگير شده است، موسى(عليه السلام) به او گفت: "تو در گمراهى هستى". سپس به سوى او رفت تا او را از دست آن قبطى نجات بدهد، امّا او ترسيد و خيال كرد موسى(عليه السلام) مى خواهد او را بكشد، پس گفت: "اى موسى ! تو ديروز يك نفر را كشتى، امروز مى خواهى مرا بكشى !". اين گونه بود كه راز ديروز فاش شد.
    اين سخن به گوش مأموران فرعون رسيد، فرعون وزيران و نزديكان خود را جمع كرد و با آنان مشورت نمود، در آن جلسه تصميم بر آن شد تا موسى(عليه السلام)را دستگير كنند و به قتل برسانند. يكى از افرادى كه در آن جلسه بود، مرد باايمانى بود كه ايمان خود را از مردم مخفى مى كرد. او سريع از جلسه خارج شد و خود را به موسى(عليه السلام) رساند و ماجرا را به او گفت، اينجا بود كه موسى(عليه السلام)از مصر فرار كرد و به مَديَن رفت و با شعيب(عليه السلام) كه پيامبر تو بود، آشنا شد.
    موسى(عليه السلام) با دختر شعيب(عليه السلام) ازدواج نمود، او ده سال در مَديَن ماند، پس از ده سال او همراه با همسرش به سوى مصر حركت كرد.
    در شبى تاريك و سرد، موسى(عليه السلام) راه را گم كرد و در دل بيابان پيش رفت تا به سرزمين "طوى" رسيد و از دور آتشى ديد و به سوى آن رفت و تو او را به پيامبرى مبعوث كردى.
    وقتى تو از موسى(عليه السلام) خواستى تا نزد فرعونيان برود، او به ياد ماجراى كشته شدن آن قبطى افتاد. اكنون تو به او چنين مى گويى: "اى موسى ! چنين نخواهد شد كه تو مى پندارى، تو با برادرت همراه با معجزات من، نزد آنان برو ! من با شما هستم و سخنان شما را مى شنوم، شما به دربار فرعون برويد و به او بگوييد كه ما فرستاده خداىِ جهانيان هستيم پس اى فرعون! بنى اسرائيل را آزاد كن و همراه ما بفرست".
    آرى، تو خواسته هاى موسى(عليه السلام) را اجابت كردى، برادرش را يار و ياور او قرار دادى، لكنت را از زبانش برطرف كردى و به او وعده دادى كه فرعونيان نمى توانند به او آزارى برسانند، اكنون موسى(عليه السلام) آماده است تا پيام تو را به فرعون برساند.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴: از كتاب تفسير باران، جلد هشتم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن