کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    نَمل : آيه ۱۲ - ۷

      نَمل : آيه ۱۲ - ۷


    إِذْ قَالَ مُوسَى لاَِهْلِهِ إِنِّي آَنَسْتُ نَارًا سَآَتِيكُمْ مِنْهَا بِخَبَر أَوْ آَتِيكُمْ بِشِهَاب قَبَس لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ (7 ) فَلَمَّا جَاءَهَا نُودِيَ أَنْ بُورِكَ مَنْ فِي النَّارِ وَمَنْ حَوْلَهَا وَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (8 ) يَا مُوسَى إِنَّهُ أَنَا اللَّهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (9 ) وَأَلْقِ عَصَاكَ فَلَمَّا رَآَهَا تَهْتَزُّ كَأَنَّهَا جَانٌّ وَلَّى مُدْبِرًا وَلَمْ يُعَقِّبْ يَا مُوسَى لَا تَخَفْ إِنِّي لَا يَخَافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ (10 ) إِلَّا مَنْ ظَلَمَ ثُمَّ بَدَّلَ حُسْنًا بَعْدَ سُوء فَإِنِّي غَفُورٌ رَحِيمٌ (11 ) وَأَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوء فِي تِسْعِ آَيَات إِلَى فِرْعَوْنَ وَقَوْمِهِ إِنَّهُمْ كَانُوا قَوْمًا فَاسِقِينَ (12 )
    محمّد(صلى الله عليه وآله) مردم مكّه را به يكتاپرستى فرا خواند، امّا آنان او را مورد آزار و اذيّت قرار مى دادند، محمّد(صلى الله عليه وآله) از ايمان نياوردن آنان اندوهناك شد، اكنون مى خواهى از پنج پيامبر خود سخن بگويى (موسى، داوود، سليمان، صالح و لوط(عليهم السلام)). تو دوست دارى محمّد(صلى الله عليه وآله) بداند كه پيامبران ديگر هم، براى هدايت ديگران سختى هاى زيادى را تحمّل كردند و مردم آنان را دروغگو خواندند.
    سخن را از موسى(عليه السلام) آغاز مى كنى و از حسّاس ترين لحظه هاى زندگى موسى(عليه السلام)سخن مى گويى، آن شبى كه موسى(عليه السلام) راه بيت المقدس را گم كرد، موسى(عليه السلام) با خانواده خود در شبى سرد و تاريك، گرفتار طوفان شد و راه را گم كرد، تو آن شب او را يارى كردى و به او مقام نبوّت عطا كردى.

    * * *


    موسى(عليه السلام) در مصر به دنيا آمد و در كاخ فرعون بزرگ شد، وقتى او به سنّ جوانى رسيد، براى او حادثه اى پيش آمد كه ناچار شد از مصر فرار كند. او از مصر به "مدين" آمد. مدين، نام منطقه اى در شام (سوريه) بود.
    او با شعيب(عليه السلام) كه پيامبر بود، آشنا شد و با دختر او ازدواج كرد. موسى(عليه السلام) از مال و ثروت دنيا هيچ چيز همراه خود نداشت، شعيب(عليه السلام) به او گفت: "مهريه دخترم اين است كه هشت سال براى ما گوسفندان را به چرا ببرى".
    موسى(عليه السلام) پذيرفت، او هشت سال براى آنان چوپانى كرد، دو سال ديگر هم بيشتر ماند.
    از زمانى كه او به مَديَن آمده بود، ده سال گذشته بود، او تصميم گرفت به مصر بازگردد، پس با شعيب(عليه السلام) خداحافظى كرد و با همسرش آماده حركت شد.

    * * *


    موسى(عليه السلام) به سوى مصر مى رفت، او راهى طولانى در پيش داشت، در شبى سرد و طوفانى، موسى(عليه السلام) راه را گم كرد، او به جاى اين كه به سوى مصر برود، به سمت جنوب صحراى سينا به پيش رفت تا اين كه نزديك رشته كوه "طور" رسيد.
    او به سمت راست خود نگاه كرد، آتشى در تاريكى شب ديد. آن نور از "درّه طُوى" بود. (درّه طوى، سمت راستِ كوه طور بود).
    موسى(عليه السلام) نمى دانست كه به چه مهمانى بزرگى فرا خوانده شده است، او نمى دانست كه گم كردن راه، بهانه اى براى رسيدن به اين سرزمين بوده است. او به خانواده خود گفت: "آتشى از دور مى بينم، شما اينجا بمانيد تا من بروم ببينم چه خبر است، شايد هم بتوانم از آتش، شعله اى براى شما بياورم كه شما خود را با آن گرم كنيد".
    موسى(عليه السلام) به سوى آتش آمد، نور از درختى شعلهور بود، نزديك تر رفت، ناگهان صدايى به گوش او رسيد: "خجسته و مبارك باشد هر كس در اين آتش است ! مبارك باد كسى كه كنار اين آتش است ! پاك و منزّه است خدايى كه پروردگار جهانيان است".
    سبحان الله !
    موسى(عليه السلام) تعجّب كرد، اين صداى كيست كه به گوش مى رسد. اين تو بودى كه با او سخن مى گفتى، منظور از كسى كه كنار آتش است، موسى(عليه السلام) بود، منظور از كسانى كه در آن آتش بودند، فرشتگان هستند.
    تو با موسى(عليه السلام) سخن گفتى: "اى موسى ! من خداى يگانه هستم، خداى توانا و فرزانه".
    تو بالاتر از اين هستى كه جسم داشته باشى، تو هرگز به شكل نور، ظاهر نمى شوى، تو جسم ندارى و هرگز به شكلى ظاهر نمى شوى، اين درخت، جلوه اى از نور تو بود، آن شب تو نورى را آفريدى و بر آن درخت جلوه گر كردى.
    سبحان الله !
    اگر كسى مى توانست تو را با چشم ببيند، ديگر تو خدا نبودى، بلكه يك آفريده بودى !
    هر چه با چشم ديده شود، مخلوق است. هر چيزى كه با چشم ديده شود، يك روز از بين مى رود و تو هرگز از بين نمى روى !
    سبحان الله !
    تو صفات و ويژگى هاى مخلوقات را ندارى، اگر تو يكى از آن صفات را مى داشتى، حتماً مى شد تو را درك كرد و مى شد تو را با چشم ديد، امّا ديگر تو نمى توانستى هميشگى باشى، گذر زمان تو را هم دگرگون مى كرد.
    تو خداى يگانه اى، هيچ صفتى از صفات مخلوقات خود را ندارى، هرگز نمى توان تو را حس كرد و ديد.

    * * *


    "اى موسى ! عصايت را بر زمين انداز".
    موسى(عليه السلام) عصاى خود را بر زمين انداخت، ناگهان آن عصا مار بزرگى گرديد و به هر سو مى خزيد، ترس تمام وجود موسى(عليه السلام) را فرا گرفت و فرار كرد.
    تو او را صدا زدى و گفتى: "اى موسى ! نترس زيرا پيامبران من، وقتى در حضور من هستند از هيچ چيز ترس و وحشتى ندارند. اى موسى ! من تو را به پيامبرى برگزيده ام، تو نبايد از من بترسى، من خداى مهربان هستم، حتّى كسانى كه به خود ستم كرده اند، اگر توبه كنند و بدى ها را به خوبى ها تبديل كنند، من آن ها را مى بخشم، من خداى بخشنده و مهربان هستم".
    وقتى موسى(عليه السلام) اين سخن تو را شنيد، بازگشت و دست دراز كرد و با دست سر آن مار را گرفت، ناگهان آن مار به عصا تبديل شد.[31]

    * * *


    تو از موسى(عليه السلام) خواستى تا دست خود را در گريبان ببرد و آن را بيرون آورد، ناگهان دست او نورانى و درخشنده شد، به گونه اى كه نور و روشنايى آن بر آفتاب برترى داشت. اين معجزه دوم موسى(عليه السلام) بود. اين نور براى دست موسى(عليه السلام) هيچ ضررى نداشت، آتش نبود كه دست او را بسوزاند، دست او در كمال صحّت و سلامتى بود.
    اكنون تو دو معجزه به موسى(عليه السلام) دادى: عصا و دست نورانى. به او خبر مى دهى كه منتظر معجزات ديگر هم باشد، تو به او هفت معجزه ديگر خواهى داد، معجزات او نُه معجزه خواهد بود. او بايد با اين معجزات به سوى فرعون و فرعونيان برود و آنان را به يكتاپرستى فرا بخواند و از گمراهى نجات بدهد، آرى، آن ها مردمى طغيانگر و نافرمان بودند و موسى(عليه السلام)را به سوى آنان فرستادى.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳۴: از كتاب تفسير باران، جلد هشتم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن