کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    قَصص : آيه ۲۲ - ۱۹

      قَصص : آيه ۲۲ - ۱۹


    فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُمَا قَالَ يَا مُوسَى أَتُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَمَا قَتَلْتَ نَفْسًا بِالاَْمْسِ إِنْ تُرِيدُ إِلَّا أَنْ تَكُونَ جَبَّارًا فِي الاَْرْضِ وَمَا تُرِيدُ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحِينَ (19 ) وَجَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعَى قَالَ يَا مُوسَى إِنَّ الْمَلاََ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ (20 ) فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (21 ) وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَنِي سَوَاءَ السَّبِيلِ (22 )
    موسى(عليه السلام) پس از اين ماجرا ترسان و نگران در شهر قدم مى زد، او ديگر به كاخ فرعون بازنگشت. صلاح نديد كه اين كار را بكند. او شب را سپرى كرد.
    فردا صبح فرا رسيد، او براى تهيّه غذا به كوچه و بازار آمد، امّا ديد آن مرد بنى اسرائيلى با يكى ديگر از مأموران در حال دعواست، او تا موسى(عليه السلام) را ديد بار ديگر از موسى(عليه السلام) طلب كمك كرد. موسى(عليه السلام) به او گفت: "تو هر روز با كسى درگير مى شوى و دردسر درست مى كنى. چرا دست به كارى مى زنى كه الآن زمان آن نيست، تو آشكارا در گمراهى هستى، تو وظيفه ات را نمى دانى".
    منظور موسى(عليه السلام) اين بود كه هنوز زمان مبارزه با دشمنان فرا نرسيده است. بنى اسرائيل بايد صبر كنند تا زمان مناسب فرا رسد، امّا موسى(عليه السلام) چه بايد مى كرد، مظلومى از او طلب يارى كرده بود، اگر به يارى او نمى رفت چه بسا آن مرد كشته مى شد، درست است كه آن مرد نبايد با مأمور فرعون درگير مى شد، امّا اكنون اين اتّفاق افتاده است و او نياز به كمك دارد، موسى(عليه السلام)مى داند او مظلوم است و اكنون گرفتار ستمگرى شده است، موسى(عليه السلام) تصميم گرفت به يارى او برود. آن دو نفر با هم گلاويز بودند.
    موسى(عليه السلام) مى خواست آن مرد بنى اسرائيلى را يارى كند، پس به سمت آنان رفت و دستش را بالا برد تا مأمور فرعون را بزند، امّا مرد بنى اسرائيلى فكر كرد كه موسى(عليه السلام) مى خواهد او را بزند و او را بكشد ! آخر موسى(عليه السلام) به او گفته بود: "تو در گمراهى هستى"، آن مرد خيال كرد كه موسى(عليه السلام) قصد جان او را دارد، براى همين فرياد برآورد: "آيا امروز مى خواهى مرا هم بكشى همان گونه كه ديروز يك نفر را كشتى؟ تو مى خواهى در اين سرزمين زورگو باشى، تو نمى خواهى خيرخواه مردم باشى".
    موسى(عليه السلام) وقتى اين سخن را شنيد، ناخودآگاه دستش را پايين آورد، او از سخن آن مرد تعجّب كرد و با خود فكر كرد: "چرا اين مرد مرا به زورگويى و ستمگرى مى شناسد؟ چرا او فكر مى كند كه من مى خواهم او را بكشم؟ من مى خواستم او را يارى كنم و او را از دست دشمن نجات بدهم، حالا او خيال مى كند كه مى خواهم او را بكشم".
    ذهن موسى(عليه السلام) درگير اين سؤالات شد، در همان لحظه مأمور فرعون توانست از چنگال موسى(عليه السلام) فرار كند، او با سرعت خود را به كاخ فرعون رساند و ماجرا را براى فرعون تعريف كرد، همه فهميدند كه اين موسى(عليه السلام)بوده است كه ديروز يكى از مأموران را كشته است.

    * * *


    فرعون بزرگان را در جلسه اى جمع كرد و درباره قتل موسى(عليه السلام) با آنان مشورت كرد. اينجاست كه نقش يكى از بندگان مؤمن خدا آشكار مى شود، كسى كه او را به "مؤمن آلِ فرعون" مى خوانند. او از بستگان فرعون بود امّا يكتاپرست بود و دين خود را از مردم مخفى مى كرد. هيچ كس از راز دل او باخبر نبود، او در جلسه فرعون حاضر بود، به بهانه اى جلسه را ترك گفت و به سوى شهر رفت. (فاصله كاخ تا شهر مصر، تقريباً ده كيلومتر بود). او هرطور بود، خود را به موسى(عليه السلام)رساند و به او گفت: "اى موسى ! بزرگان درباره كشتن تو با هم مشورت مى كنند، از اين شهر بيرون برو كه من خيرخواه تو هستم".
    موسى(عليه السلام) تشكّر كرد و خيلى زود از شهر مصر بيرون آمد، او در ترس و اضطراب بود و هر لحظه در انتظار حادثه اى !
    او دست به دعا برداشت و چنين گفت: "خدايا ! مرا از دست اين گروه ستمكار نجات بده".
    تو به قلب موسى(عليه السلام) وحى كردى تا به سوى سرزمين "مدين" برود، "مدين" نام منطقه اى در جنوب شام (سوريه) بود، آن منطقه جزء قلمرو فرعون نبود، او مى توانست در آنجا از دست فرعون رهايى پيدا كند.
    موسى(عليه السلام) سفر سختى را در پيش داشت، نه زاد و توشه اى همراه داشت، نه اسب و شترى. او با پاى پياده در بيابان ها پيش مى رفت، نه رفيق داشت و نه راهنمايى !
    اينجا بود كه موسى(عليه السلام) چنين گفت: "اميدوارم خدايم مرا راهنمايى كند".
    آرى، او هر لحظه نگران بود كه مبادا مأموران فرعون از راه برسند و او را دستگير كنند، امّا تو او را يارى كردى و سرانجام او توانست به سلامت، به مَديَن برسد.



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶۸: از كتاب تفسير باران، جلد هشتم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن