کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    قَصص : آيه ۲۵ - ۲۳

      قَصص : آيه ۲۵ - ۲۳


    وَلَمَّا وَرَدَ مَاءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَوَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأتَيْنِ تَذُودَانِ قَالَ مَا خَطْبُكُمَا قَالَتَا لَا نَسْقِي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعَاءُ وَأَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ (23 ) فَسَقَى لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْر فَقِيرٌ (24 ) فَجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاء قَالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ مَا سَقَيْتَ لَنَا فَلَمَّا جَاءَهُ وَقَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قَالَ لَا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (25 )
    موسى(عليه السلام) به سرزمين مَديَن رسيد، چاه آبى را ديد، نزديك رفت و از آب گواراى آن نوشيد و تشنگى اش را برطرف كرد، سپس به زير سايه درختى رفت، او چندين روز در راه بود، خسته و گرسنه بود.
    غروب آفتاب نزديك شد، گلّه هاى گوسفندان از راه رسيدند، چوپانان به سر چاه رفتند و آب كشيدند و به گوسفندان خود دادند. كمى دورتر دو دختر را ديد كه كنارى ايستاده بودند و مواظب گوسفندان خود بودند.
    گوسفندان آنان تشنه بودند و مى خواستند به سوى آب بروند، امّا آن دو دختر با زحمت مانع مى شدند كه گوسفندان جلو بروند، زيرا با گوسفندان ديگران درمى آميختند.
    موسى(عليه السلام) نزديك رفت و به آنان گفت:
    ــ چرا اينجا ايستاده ايد؟
    ــ ما از چاه آب نمى كشيم تا چوپانان گوسفندان خود را آب بدهند و بروند، ما نمى توانيم در جمع مردان حاضر شويم. بايد صبر كنيم آن ها بروند، بعد كنار چاه برويم و براى گوسفندان خود از چاه آب بكشيم.
    ــ چگونه شده است كه شما براى آب دادن گوسفندان آمده ايد؟
    ــ پدر ما، پيرى سالخورده است، برادرى هم نداريم. ما نمى خواهيم سربار مردم باشيم، چاره اى نيست خودمان بايد اين كار را انجام دهيم.

    * * *


    موسى(عليه السلام) ناراحت شد، اين مردان چقدر بى انصاف هستند، چرا فقط به فكر خود هستند و هيچ كمكى به ضعيفان نمى كنند؟ او جلو رفت، دلو را از آنان گرفت و در چاه افكند و آب از چاه كشيد و همه گوسفندان آن دو دختر را سيراب نمود، سپس به سايه درخت بازگشت.
    موسى(عليه السلام) خيلى گرسنه بود، كسى را در اين شهر نمى شناخت، او دست به دعا برداشت و گفت: "خدايا ! من نيازمند نعمتى هستم كه تو برايم بفرستى".
    اين سخن موسى(عليه السلام) چقدر زيباست، او خسته و گرسنه بود، امّا بى تابى نكرد، او به تو نگفت: "برايم غذا بفرست !". او با كمال ادب و فروتنى، نياز خود را بازگو كرد و بقيّه را به لطف تو واگذار نمود.

    * * *


    آن دو دختر، دخترانِ شعيب(عليه السلام) بودند، شعيب(عليه السلام) پيامبر تو بود كه در آن سرزمين زندگى مى كرد. آنان زودتر از روزهاى قبل به خانه بازگشتند، پدر از آنان سؤال كرد:
    ــ چه شده كه امروز زودتر آمديد؟
    ــ جوانى برايمان از چاه آب كشيد و گوسفندان ما را سيراب كرد. او اين كار را براى رضاى خدا انجام داد.
    ــ آن جوان كه بود؟ اهل كجا بود؟
    ــ او اهل اين شهر نبود، مسافرى بود كه براى رفع خستگى زير سايه اى نشسته بود.
    ــ يكى از شما گوسفندان را به آغل ببرد، ديگرى به سر چاه برود و آن جوان را به اينجا بياورد، من بايد پاداش كار خير او را بدهم.

    * * *


    "صفورا" نام يكى از دختران شعيب(عليه السلام) بود، صفورا به سوى چاه بازگشت، او با كمال حيا گام برمى داشت، معلوم بود كه او از سخن گفتن با مردان نامحرم شرم دارد، او به موسى(عليه السلام)گفت: "پدرم مى خواهد تو را ببيند تا به تو مزد كارى را كه براى ما انجام دادى، بدهد".
    درست بود كه موسى(عليه السلام) اين كار را براى رضاى خدا انجام داده بود، امّا او براى ديدار آن پيرمرد حركت كرد، او نمى خواست در مقابل كارى كه براى خدا انجام داده است، مزد بگيرد، امّا وقتى ديد آن پيرمرد از او دعوت كرده است، دعوت او را اجابت كرد، موسى(عليه السلام) با خود فكر كرد شايد آن پيرمرد به كمك او نياز دارد.
    موسى(عليه السلام) از جا بلند شد و همراه آن دختر حركت كرد و به خانه آن ها رفت و ديد پيرمردى با موهاى سفيد در گوشه حياط خانه نشسته است، موسى(عليه السلام)سلام كرد و شعيب(عليه السلام) به او پاسخ داد:
    ــ پسرم ! به منزل ما خوش آمدى. شنيدم كه براى گوسفندان ما آب كشيدى، من چگونه بايد محبّت تو را جبران كنم.
    ــ پدر جان ! من اين كار را براى خدا انجام دادم، انتظار هيچ پاداشى ندارم.
    ــ پسرم ! من شعيب هستم. پيامبر خدا. بگو بدانم اهل كجايى؟ در اين سرزمين چه مى كنى؟ چرا تنها آمده اى؟
    موسى(عليه السلام) ماجراى خود را بيان كرد، او به شعيب(عليه السلام) گفت كه از دست مأموران فرعون فرار كرده است و به اينجا پناه آورده است.
    شعيب(عليه السلام) وقتى اين ماجرا را شنيد به موسى(عليه السلام) گفت: "پسرم ! نترس، تو از گروه ستمگران نجات پيدا كردى، اين سرزمين خارج از قلمرو حكومت فرعون است. تو در اينجا در امن و امان خواهى بود، از غربت و تنهايى هم دلگير مباش كه با لطف خدا همه مشكلات بر طرف مى شود".

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۶۹: از كتاب تفسير باران، جلد هشتم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن