کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    نَمل : آيه ۱۶ - ۱۵

      نَمل : آيه ۱۶ - ۱۵


    وَلَقَدْ آَتَيْنَا دَاوُودَ وَسُلَيَْمانَ عِلْمًا وَقَالَا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي فَضَّلَنَا عَلَى كَثِير مِنْ عِبَادِهِ الْمُؤْمِنِينَ (15 )وَوَرِثَ سُلَيَْمانُ دَاوُودَ وَقَالَ يَا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَأُوتِينَا مِنْ كُلِّ شَيْء إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْفَضْلُ الْمُبِينُ (16 )
    وقتى قرآن تو را مى خوانم مى بينم كه اكثر پيامبران تو با سختى هاى زيادى روبرو شدند: موسى، ابراهيم، نوح، هود، صالح، لوط و شعيب(عليهم السلام).
    هر كدام از آنان با نوعى از انحرافات مبارزه كردند و مردم را به سوى هدايت فرا خواندند، گروهى آنان را دروغگو خواندند، امّا آنان راه خود را ادامه دادند و با همه سختى ها كنار آمدند.
    اكنون تو مى خواهى از سليمان(عليه السلام) برايم سخن بگويى، در زمان او شرايط براى تشكيل حكومتى بزرگ آماده بود. سليمان(عليه السلام) پيامبر تو بود و چهل سال بر سرزمين بزرگى حكومت كرد، (حكومت او سوريه، فلسطين، عراق و جنوب ايران را در برمى گرفت).[32]
    بيشتر پيامبران تو با مخالفت شديد قوم خود روبرو شدند و مجبور شدند از شهر و ديار خود هجرت كنند، امّا تو سرنوشت سليمان(عليه السلام) را به گونه اى ديگر رقم زدى، تو جنّ ها را مطيع او كردى، حيوانات را هم رام او نمودى و...
    تو چنين خواستى كه او بر سرزمين بزرگى حكومت كند، اين اراده تو بود، اكنون برايم از سليمان(عليه السلام) سخن مى گويى تا من با او بيشتر آشنا شوم.
    پيامبران با هم فرقى ندارند، آنان وظيفه خود را انجام مى دهند، مهم نيست كه پيامبرى حكومت داشته باشد يا نه. نه پادشاهى سليمان(عليه السلام) بد است و نه فقر ايّوب(عليه السلام) !
    آرى، تو ايّوب(عليه السلام) را به سختى هاى زيادى مبتلا نمودى، او بيمار شد و فرزندان او از دنيا رفتند و ثروت و دارايى خود را از دست داد، تو سليمان(عليه السلام)را پادشاه كردى و شرق و غرب دنيا را در اختيار او نهادى. ايّوب و سليمان(عليهما السلام)، هر دو شكرگزار تو بودند و تسليم امر تو !
    مهم نيست كه من پُست، مقام و ثروت دارم يا ندارم، مهم اين است كه بنده تو باشم، ارزش انسان به ثروت نيست. فقر و بيمارى هم نشانه بدبختى انسان نيست. اگر كسى بنده مؤمن تو باشد، همواره شكرگزار توست، در هر حالى كه باشد، تسليم امر توست. تو صلاح و مصلحت بندگان خود را مى دانى، يكى را بر تخت پادشاهى مى نشانى و يكى را آماج سختى ها قرار مى دهى.

    * * *


    سليمان(عليه السلام)، فرزندِ داوود(عليه السلام) بود، داوود(عليه السلام) بيش از پنج قرن، بعد از موسى(عليه السلام)زندگى مى كرد. (او تقريباً دو هزار و پانصد سال پيش زندگى مى كرد). تو داوود(عليه السلام) را به پيامبرى برگزيدى و به او كتاب "زبور" را دادى و حكومت بر سرزمينى وسيع (فلسطين، سوريه، عراق و جنوب ايران) را به او عطا كردى.

    * * *


    تو به داوود(عليه السلام) پسرى به نام سليمان دادى، وقتى سليمان سيزده ساله شد، تو او را به پيامبرى برگزيدى. تو از داوود(عليه السلام)خواستى تا پسرش سليمان را به عنوان جانشين خود به مردم معرّفى كند.
    آرى، تو به داوود و سليمان(عليهما السلام)، علم و دانش عطا كردى و آن دو نيز حمد و سپاس تو را به جاى آوردند و چنين گفتند: "سپاس از آنِ خدايى است كه ما را بر بسيارى از بندگان مؤمنش برترى داد".
    پس از مرگ داوود(عليه السلام)، سليمان(عليه السلام) جانشين او شد و به حكومت رسيد. سليمان(عليه السلام) وارث همه نعمت هايى شد كه تو به داوود(عليه السلام) داده بودى.
    سليمان(عليه السلام) به مردم چنين گفت: "اى مردم ! خدا مرا به زبان پرندگان آشنا كرد، او به من هرگونه نعمتى عطا نمود. به درستى كه اين فضل و برترى آشكارى است كه خدا به من عطا كرده است".

    * * *


    سليمان(عليه السلام) پادشاهى بزرگ بود، او در كاخى باشكوه زندگى مى كرد، لباس هاى گران قيمت مى پوشيد، امّا هرگز دچار غرور و غفلت و دنياپرستى نشد.
    هر روز صبح به امور حكومت رسيدگى مى كرد، با وزيران و بزرگان، جلسه مى گذاشت و با آنان سخن مى گفت، سپس از كاخ بيرون مى آمد و نزد فقيران مى رفت و كنار آنان روى زمين مى نشست و چنين مى گفت: "من فقيرى هستم كه با فقيران مى نشينم".
    آرى، او خود را فقير و نيازمند درگاه تو مى دانست و با اين كه در اوج قدرت و عظمت بود با بندگان تو مهربانى مى نمود و با آنان همنشين مى شد.
    خيلى از پادشاهان به فقيران كمك مادى كرده اند، امّا كمتر پادشاهى پيدا مى شود كه با فقيران همنشين شود. آرى، كمك مادى به فقيران براى پادشاهان كارى ندارد، آنچه مهم است اين است كه پادشاه تواضع و فروتنى خود را به فقيران هديه كند.[33]

    * * *


    مركز حكومت او، شهر بيت المقدس در فلسطين بود. روزى او با لشكر از بيت المقدس خارج شد. پرندگان بالاى سر لشكريان پرواز مى كردند تا سايه آن ها بر سر لشكريان بيفتد و آفتاب آن لشكريان را اذيّت نكند.
    كسى كه در خارج از شهر به عبادت مشغول بود، نگاهش به لشكر سليمان(عليه السلام)افتاد و پيش خود گفت: "خدا به سليمان پادشاهى بزرگى داده است".
    سليمان(عليه السلام) از اين سخن باخبر شد، نزد او رفت و گفت: "يك ذكر خدا بهتر و بالاتر از همه اين عظمت و شكوه است. اين عظمت و شكوه، روزى از بين مى رود، امّا ثواب ذكر خدا هرگز از بين نمى رود".[34]

    * * *


    يك بار ديگر اين سخن تو را در آيه 16 مى خوانم: "سليمان از داوود ارث برد".
    مناسب مى بينم كه به تاريخ سفر كنم... به روزگارى بروم كه محمّد(صلى الله عليه وآله) از دنيا رفت و مردم ابوبكر را به عنوان خليفه انتخاب كردند. وقتى كه ابوبكر به خلافت رسيد، "فدك" را از فاطمه(عليها السلام) گرفت. فاطمه(عليها السلام) براى اثبات حقّ خود از اين آيه استفاده كرد: "سليمان از داوود ارث برد".

    * * *


    ماجراى فدك چيست؟
    فدك ، سرزمينى آباد و حاصل خيز بود، آن سرزمين ، چشمه هاى آب فراوان و نخلستان هاى زيادى داشت، فاصله آن تا مدينه حدود دويست و هفتاد كيلومتر بود.[35]
    در سال هفتم هجرى، يهوديانِ قلعه خيبر دور هم جمع شدند و تصميم گرفتند تا به مدينه حمله كنند ، امّا پيامبر از تصميم آن ها باخبر شد و با سپاه بزرگى به سوى خيبر حركت كرد . قلعه خيبر به محاصره نيروهاى اسلام درآمد و سرانجام يهوديان خيبر شكست خوردند.
    در نزديكى هاى خيبر ، گروهى ديگر از يهوديان ، در "فدك" زندگى مى كردند . آن ها نيز با يهوديانِ خيبر همدست شده بودند ، پيامبر قصد داشت كه به فدك حمله كند.
    زمانى كه پيامبر منتظر بود تا سپاه اسلام استراحتى داشته باشند تا با روحيّه بهترى به جنگ يهوديان فدك بروند، فرستاده مردم فدك نزد پيامبر آمد و گفت: "اى محمّد ، مردمِ فدك مرا فرستاده اند تا من از طرف آن ها با شما پيمان صلح را امضاء كنم ، آن ها حاضر هستند كه نيمى از سرزمين خود، فدك را به شما بدهند و شما از حمله به آن ها صرف نظر كنى و در مقابل، آن ها فرمانروايى شما را نيز مى پذيرند" .
    پيامبر لحظاتى فكر كرد و لبخندى بر لب هاى او نشست ، او با اين پيشنهاد موافقت كرد .[36]
    پيمان صلح نوشته شد ، سپاهيان اسلام نيز خوشحال شدند ، ديگر از جنگ و لشكركشى خبرى نبود ، آرى ، سرزمين فدك بدون هيچ گونه جنگ و لشكركشى تسليم شد .
    در اين ميان جبرئيل فرود آمد و آيه ششم سوره "حشر" نازل شد: "آن غنيمت هايى كه براى به دست آوردن آن ، لشكر كشى نكرده ايد، مالِ پيامبر است".
    اين گونه بود كه تو فدك را به پيامبر بخشيدى.[37]

    * * *


    مدّتى از اين ماجرا گذشت، پيامبر در مدينه بود. تو آيه 26 سوره "إسراء" را بر او نازل كردى: "اى محمّد، حقّ خويشان خود را ادا كن ".
    پيامبر از جبرئيل سؤال كرد:
    ــ اى جبرئيل آيا مى شود برايم بگويى كه من حقّ و حقوق چه كسى را بايد بدهم ؟
    ــ تو بايد فدك را به فاطمه بدهى ، فدك از اين لحظه به بعد مالِ اوست .[38]
    آرى، فدك از آنِ فاطمه(عليها السلام) شد ، پيامبر همه غنيمت هاى فدك را تحويل او داد .
    فاطمه(عليها السلام) به فقراى مدينه خبر داد تا به خانه او بيايند و همه آن غنيمت ها را بين آن ها تقسيم كرد . همه فقيران خوشحال شدند.

    * * *


    وقتى پيامبر از دنيا رفت، مردم ابوبكر را به خلافت انتخاب كردند. ابوبكر فدك را از فاطمه(عليها السلام) گرفت.
    روزى فاطمه(عليها السلام) به مسجد آمد و با ابوبكر درباره فدك سخن گفت، ابوبكر با صداى بلند به او چنين گفت: "اى دختر پيامبر ! من درباره فدك، فقط به سخن پدرت عمل كرده ام . من خدا را شاهد مى گيرم كه از پيامبر شنيدم كه فرمود: ما پيامبران ، هيچ ثروتى از خود به ارث نمى گذاريم ، ما فقط ، علم و حكمت به ارث مى گذاريم ،و هر چه از ما باقى بماند براى همه مردم است" .[39]
    مردم وقتى اين سخن ابوبكر را شنيدند، خيلى خوشحال شدند و با خود چنين گفتند: "ابوبكر چه خليفه خوبى است ! او مى خواهد به سخن پيامبر عمل كند".
    آن روز ابوبكر خوشحال بود و لبخند به لب داشت، او خيال مى كرد كه جواب محكمى به فاطمه(عليها السلام) داده است .
    امّا ناگهان صداى فاطمه(عليها السلام) در مسجد پيچيد:
    ــ اى ابوبكر ! تو مى گويى پيامبر فرموده كه هيچ كس از پيامبران ، ارث نمى برد ، آيا توقرآن را قبول دارى ؟
    ــ آرى.
    ــ آيا سوره "نمل"، آيه 16 را خوانده اى؟ آنجا كه خدا مى گويد: (وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ دَاوُودَ) :"سليمان از داوود ارث برد".
    ــ آرى. اين آيه را خوانده ام.
    ــ مگر داوود پيامبر نبود ؟ پس چگونه شد كه سليمان از داوود ارث برد ؟ آيا سليمان از داوود ارث مى برد ، امّا من از پدرم ارث نبرم ؟ چرا به پيامبر دروغ مى بندى ؟ آيا مى خواهى به قانون روزگار جاهليّت حكم كنى ؟ [40]

    * * *


    مردم با شنيدن سخن فاطمه(عليها السلام) به فكر فرو رفتند ، آنان با خود چنين گفتند: "عجب ! پيامبر بارها گفته بود كه بعد از من افرادى پيدا خواهند شد كه حديث دروغين به من نسبت خواهند داد ، اوّلين دروغگو، همين ابوبكر خليفه است ".
    آرى، پيامبر به همه دستور داده بود تا هرگاه حديثى را شنيدند، آن را به قرآن عرضه كنند، اگر آن حديث مخالف قرآن بود، هرگز آن را قبول نكنند، معلوم شد كه خليفه، نسبتِ دروغ به پيامبر داده است !
    همه كسانى كه در مسجد بودند با سخنان فاطمه(عليها السلام) از خواب غفلت بيدار شدند.
    فاطمه(عليها السلام) اكنون به هدف خود رسيد ، او مى خواست به بهانه فدك ، حقيقت اين حكومت را براى مردم بازگو كند و در اين كار موفّق شد .
    او پيروز اين ميدان است ، صداى او براى هميشه در گوش تاريخ، طنين انداز است . سخن او چراغ راه كسانى است كه در جستجوى حقيقتند.
    فاطمه(عليها السلام) اوّلين كسى است كه راه بررسى حديث را به صورت عملى، نشان مى دهد، كاش همه از فاطمه(عليها السلام) اين درس را به خوبى فرا مى گرفتيم، كاش همواره قرآن را ملاك سنجش قرار مى داديم !



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳۶: از كتاب تفسير باران، جلد هشتم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن