کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    آل عِمران : آيه ۴۴ - ۴۲

      آل عِمران : آيه ۴۴ - ۴۲


    وَإِذْ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ يَا مَرْيَمُ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفَاكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفَاكِ عَلَى نِسَاءِ الْعَالَمِينَ (42 ) يَا مَرْيَمُ اقْنُتِي لِرَبِّكِ وَاسْجُدِي وَارْكَعِي مَعَ الرَّاكِعِينَ (43 ) ذَلِكَ مِنْ أَنْبَاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهِ إِلَيْكَ وَمَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلَامَهُمْ أَيُّهُمْ يَكْفُلُ مَرْيَمَ وَمَا كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يَخْتَصِمُونَ (44 )
    بار ديگر براى من از مريم سخن مى گويى، تو دوست دارى من بدانم زن مى تواند به چه مقام بزرگى برسد، تو فرشتگانت را فرستادى تا اين پيام را به او برسانند: "اى مريم ! خدا تو را برگزيد و از پليدى ها پاك ساخت و تو را بر زنان برترى داد، اى مريم ! به شكرانه اين نعمت بزرگ، براى پروردگار خود فروتنى كن و سجده كن و با ركوع كنندگان ركوع نما".
    بيان اين ماجرا از خبرهاى غيبى است، داستان مريم و مادر او را تو در قرآن آوردى، آرى، وقتى پدر مريم از دنيا رفت، همه براى سرپرستى مريم با هم رقابت داشتند و دوست داشتند اين افتخار نصيب آن ها شود، آن ها براى اين كار قرعه زدند و سرانجام قرعه به نام زكريا(عليه السلام)افتاد، اين ها را تو در قرآن خود ذكر كردى، معلوم است كه پيامبر تو (محمّد(صلى الله عليه وآله)) در آن زمان نبود تا اين ماجرا را به چشم ببيند، تو بودى كه اين اخبار را به او وحى كردى و داستان مريم را براى او بيان كردى.[23]
    وقتى من داستان مريم را مى خوانم، به عظمت مقام زن پى مى برم، آرى، اين نگاه تو به زن است، او مى تواند انسان برگزيده اى شود، چه مقامى از اين بالاتر !
    تو مقامى بزرگ به مريم دادى و او را سرآمد همه زنان زمان خود كردى، مريم، سرور همه زنانى است كه در زمان او بودند، من دوست دارم بدانم كدام زن سرور زنان تاريخ است.[24]
    تو به فاطمه(عليها السلام)مقامى بزرگ تر عنايت كرده اى، او "كوثر" است، تنها دختر پيامبر توست، او را سرور زنان جهانِ هستى قرار دادى، چه كسى مى تواند مقام او را شرح بدهد، او پاره تن پيامبر توست.
    تو براى مريم ميوه هاى بهشتى فرستادى، وقتى پيامبر تو اين ماجرا را شنيد، دوست داشت تا فاطمهاو هم مانند مريماز اين لطف تو بهره مند شود، از رازِ دل پيامبر خبر داشتى، براى همين، روزى از روزها براى فاطمه(عليها السلام)غذايى از بهشت فرستادى، در خانه فاطمه(عليها السلام)هيچ غذايى يافت نمى شد، اهل آن خانه، شب را با گرسنگى صبح كردند، صبح زود على(عليه السلام)از خانه بيرون رفت، او مى خواست هرطور كه هست پولى تهيّه كند و غذايى به خانه ببرد، با خود فكر كرد; خوب است به نخلستان هاى مدينه بروم، كار كنم و مزدى بگيرم.
    على(عليه السلام)مى خواست به نخلستان برود كه در ميانه راه، پيامبر را ديد، او با چند نفر به سوى على(عليه السلام)مى آمدند. على جلو رفت و سلام كرد، جواب شنيد. حُذَيفه، عمّار ، سلمان، ابوذر و مقداد از علاقه مندان على بودند كه پيامبر را همراهى مى كردند.
    پيامبر رو به على(عليه السلام)كرد و فرمود: "على جان ! شنيده ايم كه ديروز معامله خوبى كردى و پارچه زربافت را هزار سكّه طلا فروخته اى. آيا نمى خواهى ما را به خانه خود دعوت كنى و به ما غذايى بدهى".
    آرى، ديروز على(عليه السلام)به بازار رفته بود و پارچه زربافت خود را (كه پيامبر به او داده بود) فروخته بود. همه پول آن را ميان فقرا تقسيم كرده بود.
    باورش سخت است، على(عليه السلام)آن همه پول را ميان فقرا تقسيم كرده است و هيچ چيز از آن را به خانه خود نبرده بود.
    على(عليه السلام)به فكر فرو رفت، در خانه او هيچ غذايى پيدا نمى شد. او نمى دانست به پيامبر چه بگويد، لبخند زد و گفت: "اى رسول خدا ! قدم به چشم من بنهيد، شما صاحب خانه هستيد".
    على(عليه السلام)همه را به مهمانى دعوت كرد و پيامبر و پنج يار با وفايش براى ناهار به خانه على(عليه السلام)رفتند. وقتى به خانه رسيدند، در زدند. حسن(عليه السلام)در را باز كرد، على(عليه السلام)وارد خانه شد و بعد مهمانان وارد شدند.[25]
    على(عليه السلام)نزد فاطمه(عليها السلام)رفت، كنار فاطمه(عليها السلام)ظرف غذايى را ديد، غذايى آماده كه بوى خوش آن همه فضا را فرا گرفته بود.
    فاطمه(عليها السلام)مثل هميشه به روى على(عليه السلام)لبخند زد. على(عليه السلام)هم لبخندى زيبا زد ! به به ! چه غذاى خوشمزه اى !
    مهمانان منتظر بودند، على(عليه السلام)ظرف غذا را برداشت و نزد پيامبر بازگشت، سفره را پهن كرد، همه مشغول خوردن غذا شدند. عجب غذاى خوشمزه اى ! چقدر هم پرگوشت است !
    هر چه مهمانان از اين غذا مى خوردند از ظرف غذا چيزى كم نشد. همه تعجّب كردند، ديگ غذا به حال اوّل خودش بود، چه رمز و رازى در اين غذا بود؟
    بعد از صرف غذا، پيامبر از جا بلند شد و نزد فاطمه(عليها السلام)رفت و سؤال كرد: "دخترم ! بگو بدانم اين غذا از كجا بود".
    فاطمه(عليها السلام)بايد جواب سؤال پدر را مى داد، فاطمه آيه 37 اين سوره را خواند: ( هُوَ مِنْ عِندِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَن يَشَآءُ بِغَيْرِ حِسَاب ).
    اين غذا از طرف خداوند است، او به هر كس كه بخواهد روزى بى اندازه مى دهد.
    آرى، تاريخ تكرار شده بود، سال ها پيش، زكريا(عليه السلام)نزد مريم(عليها السلام)آمد و از او سؤال كرد و مريم اين پاسخ را داد و آن روز هم فاطمه(عليها السلام)همان سخن را تكرار كرد.
    اين غذايى بود كه فرشتگان از بهشت براى فاطمه(عليها السلام)آورده بودند، اشك در چشم پيامبر حلقه زد، اين اشك شوق بود، اشك شادى بود.
    آن وقت بود كه پيامبر رو به آسمان كرد و چنين با تو سخن گفت: "بارخدايا ! من از تو ممنون هستم، تو همان مقامى را كه به مريم(عليها السلام)دادى، به دخترم نيز عطا كردى".[26]
    آرى، اين مقامى است كه تو به فاطمه(عليها السلام)دادى تا الگوى همه زنان آزاده دنيا باشد.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۴: از كتاب تفسير باران، جلد دوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن