کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    ذاريات: آيه ۳۰ - ۲۴

      ذاريات: آيه ۳۰ - ۲۴


    هَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ ضَيْفِ إِبْرَاهِيمَ الْمُكْرَمِينَ (24 ) إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلَامًا قَالَ سَلَامٌ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ (25 ) فَرَاغَ إِلَى أَهْلِهِ فَجَاءَ بِعِجْل سَمِين (26 ) فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ قَالَ أَلَا تَأْكُلُونَ (27 ) فَأَوْجَسَ مِنْهُمْ خِيفَةً قَالُوا لَا تَخَفْ وَبَشَّرُوهُ بِغُلَام عَلِيم (28 ) فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّة فَصَكَّتْ وَجْهَهَا وَقَالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ (29 ) قَالُوا كَذَلِكَ قَالَ رَبُّكِ إِنَّهُ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ (30 )
    مردم مكّه به سخنان محمّد(صلى الله عليه وآله)ايمان نياوردند، اكنون مى خواهى براى آنان از سرگذشت شهر "سُدوس" سخن بگويى، تو لوط(عليه السلام) را براى هدايت آنان فرستادى، امّا آنان به سخن او گوش ندادند و به گناهان زشت خود ادامه دادند، آن مردم دچار انحراف جنسى شده بودند، آنان اوّلين گروهى بودند كه به همجنس بازى روآورده بودند، لوط(عليه السلام) آنان را از اين كار زشت نهى مى كرد، امّا آنان به سخن او اعتنا نمى كردند، لوط(عليه السلام) به آنان وعده عذاب تو را داد و آن ها او را مسخره كردند.
    تو به آنان مهلت دادى، امّا سرانجام عذاب آنان فرا رسيد، تو فرشتگانت را به زمين فرستادى تا آنان را نابود كنند. تو فرمان دادى تا آن فرشتگان ابتدا نزد ابراهيم(عليه السلام) بروند و به او مژده فرزند بدهند.
    ابراهيم(عليه السلام) با ساره ازدواج كرده بود، سال هاى سال از زندگى آنان گذشته بود و تو به آن ها فرزندى نداده بودى. سرانجام ابراهيم(عليه السلام) از زن ديگرى به نام "هاجر" داراى پسرى به نام "اسماعيل" شد.
    تو به ابراهيم(عليه السلام) امر كرده بودى تا اسماعيل(عليه السلام) و مادرش هاجر را به مكّه ببرد، ابراهيم(عليه السلام)آنان را به مكّه برد و كعبه را بازسازى كرد و آن ها در آنجا ماندند.
    ابراهيم(عليه السلام) به فلسطين بازگشت، محل زندگى او فلسطين بود و او در كنار ساره زندگى مى كرد، ابراهيم(عليه السلام) دلش مى خواست تا از ساره هم فرزندى داشته باشد، اين حاجتى بود كه ابراهيم(عليه السلام) بارها از تو خواسته بود. اكنون تو مى خواهى به او بشارت پسرى به نام "اسحاق" را بدهى، پسرى كه از نسل او "بنى اسرائيل" پديد خواهد آمد.
    اين داستان مهمانان ابراهيم(عليه السلام)است: فرشتگان به شكل انسان ظاهر شده بودند، آنان نزد ابراهيم(عليه السلام) آمدند و به او سلام كردند، ابراهيم(عليه السلام) در جواب گفت: "سلام بر شما ! من شما را نمى شناسم"، امّا ابراهيم(عليه السلام)بسيار مهمان نواز بود، او در خانه گوساله اى داشت، ابراهيم(عليه السلام) آن را كشت. همسرش گوشتِ آن را كباب كرد و ابراهيم(عليه السلام) آن را براى مهمانانش آورد.
    ابراهيم(عليه السلام) سر سفره كنار مهمانان خود نشست، امّا هر چه منتظر شد ديد آن ها دست به سوى غذا دراز نمى كنند، پس به آنان گفت: "چرا غذا نمى خوريد؟"، ابراهيم(عليه السلام) قدرى صبر كرد، امّا باز هم آنان غذا نخوردند.
    ابراهيم(عليه السلام) حدس زد كه آنان نمى خواهند از نان و نمك او بخورند و اين نشانه خوبى نبود، اگر كسى از غذاى ديگرى بخورد، به قول معروف "نمك گير" مى شود و ديگر به ميزبان خود صدمه اى نمى زند، وقتى ابراهيم(عليه السلام)ديد كه مهمانان غذاى او را نمى خورند، بدگمان شد و فكر كرد كه آنان قصد بدى دارند.
    اينجا بود كه مهمانان به او گفتند: "اى ابراهيم ! نگران نباش ! ما فرستادگان خدا هستيم و تو را به پسرى دانا بشارت مى دهيم".
    ساره، همسر ابراهيم(عليه السلام) در پذيرايى مهمانان، او را كمك مى كرد، وقتى ابراهيم(عليه السلام) با فرشتگان سخن مى گفت، ساره ايستاده بود، او هم در تعجّب بود كه چرا مهمانان از اين غذا نمى خورند كه اين سخن فرشتگان را شنيد، ساره از شگفتى فريادى زد و از تعجّب دستش را به صورتش زد و گفت: "من زنى پير و نازا هستم، چگونه مى شود در اين سن فرزندى بزايم؟".
    فرشتگان به او گفتند: "خداى تو چنين خواسته است و هر كار او از روى حكمت است و او به همه چيز داناست".

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۳۵: از كتاب تفسير باران، جلد دوازدهم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن