کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    بَقَره: آيه ۶۷

     بَقَره: آيه ۶۷


    وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً قَالُوا أَتَتَّخِذُنَا هُزُوًا قَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ (67 )
    در ميان بنى اسرائيل جوانى بود كه به تجارت مشغول بود، البتّه سرمايه زيادى نداشت، معمولاً جنسى را به صورت عمده خريدارى مى كرد و بعد آن را به صورت جزئى مى فروخت و از اين طريق زندگى خود را مى گذراند.
    در يكى از روزها وقتى از بازار عبور مى كرد با مشترى خوبى روبرو شد. مشترى مقدار زيادى از كالاى او را لازم داشت و به دنبال آن مى گشت. جوان گفت كه من يك انبار پر از آن كالا را دارم، بر سر قيمت به توافق رسيدند و معامله قطعى شد.
    جوان بسيار خوشحال بود، زيرا اين معامله به قدر كاسبى يك سالش سود داشت.
    قرار شد مشترى، كالا را همان لحظه تحويل بگيرد. انبار كالا در خانه جوان بود، باهم به خانه آمدند تا كالا را تحويل مشترى بدهد.
    جوان خواست كليد را بردارد، امّا ديد پدرش درست جايى خوابيده است كه كليد انبار قرار دارد.
    با خود فكر كرد، آيا پدر را از خواب بيدار كند و كليد را بردارد يا اينكه از اين معامله پر سود صرف نظر كند؟ مشترى عجله داشت، مى خواست بار را تحويل بگيرد.
    او از اتاق بيرون آمد، به مشترى گفت: بايد صبر كنى تا پدرم از خواب بيدار شود.
    مشترى مدّتى صبر كرد و در اين فاصله او چند بار به داخل اتاق آمد، ولى پدر هنوز در خواب عميقى بود. به مشترى گفت:
    ــ جنس شما آماده است، امّا بايد صبر كنى تا پدرم بيدار شود.
    ــ اى جوان ! تو چقدر كم عقل هستى ! وقتى پدرت بفهمد، چنين پول زيادى نصيب تو شده است، خوشحال مى شود كه او را بيدار كرده اى.
    با شنيدن اين حرف، قدرى فكر كرد، امّا نپذيرفت، زيرا آسايش پدرش براى او از همه ثروت دنيا باارزش تر بود.
    به هر حال مشترى رفت و معامله به هم خورد. بعد از ساعتى، پدر از خواب بيدار شد.
    وقتى پدر از ماجرا باخبر شد، پسرش را صدا زد و گفت: پسرم ! من از مال دنيا چيز زيادى ندارم، امّا در اين خانه، گوساله اى دارم، آن را به تو مى بخشم.
    جوان نگاهى به چهره پدر كرد و تشكّر كرد و رويش را بوسيد. پدر در حقّ جوانش دعا كرد.
    شنيده ام اين جوان به علّت اين احترامى كه از پدر گرفت و به بركت دعاى پدر به ثروت بسيار زيادى رسيد. امّا چگونه اين اتّفاق افتاد؟
    چند سال گذشت. در قوم بنى اسرائيل بين دو پسر عمو سر مسئله اى اختلاف پيش آمد و كينه و دشمنى بينشان زياد شد.
    شبى، يكى از آن ها درِ خانه ديگرى را زد. وقتى صاحبخانه بيرون آمد به بهانه اى، او را به جاى خلوت برد و او را به قتل رساند و جنازه اش را به محلّه ديگرى برد و سپس به خانه خود بازگشت.
    صبح روز بعد، خبر در تمام شهر پيچيد كه يكى از جوانان بنى اسرائيل توسط طايفه ديگرى به قتل رسيده است.
    شخص قاتل عدّه اى از جوانانِ طايفه خود را جمع كرد و به اسم خونخواهى به سوى محلّه اى كه جنازه پسرعمويش آنجا پيدا شده بود حركت كرد و فرياد برآورد كه پسر عمويم توسّط شما كشته شده است، بايد قاتل را پيدا كنيد تا قصاصش كنيم.
    قوم بنى اسرائيل كه دوازده طايفه بودند، گاهى ميانشان اختلافات طايفه اى پيش مى آمد.
    اوضاع خراب شد و نزديك بود كه جنگ داخلى پيش بيايد، ريش سفيدان بنى اسرائيل جمع شدند و نزد موسى(عليه السلام)رفتند و از او خواستند تا از خداوند بخواهد قاتل را مشخّص كند تا از بروز جنگ طايفه اى جلوگيرى شود.
    موسى(عليه السلام)با خدا سخن گفت. از جانب خداوند وحى آمد كه بايد گاوى را بكُشيد تا قاتل معلوم شود.
    ريش سفيدها نگاهى به هم كردند و گفتند: اى موسى ! ما را مسخره مى كنى؟ ما مى گوييم شهر در خطر جنگ طايفه اى است، تو به ما مى گويى يك گاو بكشيد.
    موسى(عليه السلام)گفت: امّا اين دستور خداوند است.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴۳: از كتاب تفسير باران، جلد اول نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن