کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    بَقَره: آيه ۲۵۲ - ۲۵۱

     بَقَره: آيه ۲۵۲ - ۲۵۱


    فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَقَتَلَ دَاوُودُ جَالُوتَ وَآَتَاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَهُ مِمَّا يَشَاءُ وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْض لَفَسَدَتِ الاَْرْضُ وَلَكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْل عَلَى الْعَالَمِينَ (251 ) تِلْكَ آَيَاتُ اللَّهِ نَتْلُوهَا عَلَيْكَ بِالْحَقِّ وَإِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ (252 )
    جوانى با عجله به اين سو مى آيد، وقتى به لشكر بنى اسرائيل مى رسد، ابتدا نزد برادران خود مى رود، سه تن از برادران او در اين لشكر هستند، به آنان سلام مى كند و وسايلى را كه پدر برايشان فرستاده است را تحويل برادرانش مى دهد. او مى فهمد كه لشكر از زيادى سپاه جالوت ترسيده اند، به آنان مى گويد: چرا شما اين قدر سپاه جالوت را بزرگ مى پنداريد؟ به خدا قسم اگر من با جالوت روبرو شوم او را خواهم كشت.
    اين سخن همه را به تعجّب وا مى دارد و آوازه آن به همه جا مى رسد، طالوت هم خبردار مى شود و به دنبال اين جوان مى فرستد و به او چنين مى گويد:
    ــ اى جوان ! نام تو چيست و اينجا چه مى كنى؟
    ــ من داوود هستم و آمده ام شما را يارى كنم.
    ــ چرا تو اين قدر دير آمدى؟
    ــ پدر پيرى دارم، خدا به او چهار پسر داده است، او سه برادرم را براى يارى تو فرستاد و مرا كه كوچكتر از بقيّه بودم نزد خود نگه داشت تا گوسفندان را براى چرا به صحرا ببرم. وقتى سپاه شما حركت كرد، پدرم از من خواست تا مقدارى وسايل براى برادران خود بياورم.
    ــ آيا نمى خواهى نزد پدر خود بازگردى؟
    ــ من مى خواهم جالوت را به قتل برسانم.

    * * *


    فردا صبح دو لشكر در مقابل هم قرار گرفتند، لشكر جالوت با شمشيرهاى برهنه به صف ايستاده بودند، جالوت هم كه به پيروزى خود مطمئن بود به ميدان مبارزه آمده بود و با هزاران سرباز در مقابل جمعيّتى اندك ايستاده بود و از روى تمسخر لبخند مى زد.
    در اين هنگام داوود جلو آمد، او شمشيرى همراه خود نداشت، فقط يك قلاب سنگ با خود آورده بود، او معمولا با اين قلاب سنگ از گلّه گوسفند محافظت مى كرد. داوود از كسى سؤال كرد:
    ــ آيا تو جالوت را مى شناسى؟ مى توانى به من نشان بدهى؟
    ــ اى جوان ! آنجا را نگاه كن، آن فيل را مى بينى كه صدها نگهبان در اطرافش با شمشير ايستاده اند؟
    ــ آرى.
    ــ آن مردى كه سوار بر فيل است، جالوت است.
    ــ ممنون.
    داوود در فرصتى مناسب، سنگى داخل قلاب سنگ گذاشت و آن را به سوى جالوت پرتاب كرد و سنگ به پيشانى جالوت اصابت كرد و او از روى فيل به زمين افتاد و كشته شد، با كشته شدن جالوت سپاه او در هم شكست و لشكر طالوت پيروز شد و اين گونه بود كه بنى اسرائيل توانستند به بيت المقدس برگردند و زنان و فرزندان خود را نجات دهند.[125]

    * * *


    تو بعدها داوود را براى پيامبرى برگزيدى و به او فرمانروايى و علم و دانش كرم كردى و فرزند او، سليمان را هم به پيامبرى انتخاب كردى و پادشاهى بزرگى به او دادى.
    اين قانون توست: بايد در برابر ستمكاران قيام كرد و آنان را سركوب كرد. اگر در مقابل ستمكاران قيامى نشود، فساد و تباهى سرتاسر جهان را مى گيرد.
    جالوت ستمگر بود و بايد اهل ايمان او را به سزاى كارش مى رساندند، سركوب ستمكاران، يك ضرورت براى اجتماع بشرى است.
    اين داستان هايى كه برايم بيان مى كنى، نشانه علم و قدرت و حكمت توست، باور دارم كه داستان هاى قرآن واقعى است و هرگز دروغ و افسانه نيست.

    * * *


    در اينجا داستان طالوت و صندوق مقدّس را برايم گفتى، صندوق مقدّسى كه نشانه حقّ بودن طالوت بود و باعث اطاعت بنى اسرائيل از طالوت شد. اكنون مى خواهم از آينده اين صندوق بيشتر بدانم.
    من در انتظار ظهور مهدى(عليه السلام)هستم، باور دارم كه سرانجام او مى آيد و دنيا را پر از عدل و داد مى كند.
    او در مكّه ظهور مى كند، سيصد و سيزده يار باوفاى او كنار كعبه با او بيعت مى كنند و او قيام خويش را آغاز مى كند سپس به كوفه مى آيد، در كوفه حكومت خويش را تشكيل مى دهد، مدّتى مى گذرد و او تصميم مى گيرد به سوى فلسطين حركت كند. وقتى به فلسطين مى رسد، چند روز صبر مى كند تا روز جمعه فرا رسد. در آن روز گروهى از مسيحيان و يهوديان در آنجا جمع مى شوند، آن روز عيسى(عليه السلام)از آسمان مى آيد و پشت سر مهدى(عليه السلام)نماز مى خواند و آن وقت است كه مسيحيان مسلمان مى شوند.
    سپس مهدى(عليه السلام)همان صندوق مقدّس را به يهوديان نشان مى دهد، وقتى يهوديان آن را نزد مهدى(عليه السلام)مى بينند عدّه زيادى از آن ها به مهدى(عليه السلام)ايمان مى آورند و مسلمان مى شوند، آنان بر اين اعتقادند كه صندوق مقدّس را نزد هر كس يافتند بايد تسليم او شوند، گذشتگان آن ها بر اين باور بوده اند وقتى پيامبرى از دنيا مى رود، آن ها بايد ببينند كه اين صندوق نزد چه كسى است. اين صندوق نزد هر كس كه يافت مى شد، او پيامبر بعدى بود و يهوديان تسليمِ او مى شدند.[126]
    عدّه كمى از آنان زمانى كه حقّ را مى بينند از قبول آن سر باز مى زنند و با مهدى(عليه السلام)وارد جنگ مى شوند ولى سرانجام شكست خواهند خورد.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۵۰: از كتاب تفسير باران، جلد اول نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن