وَإِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِي الْمَوْتَى قَالَ أَوَلَمْ تُؤْمِنْ قَالَ بَلَى وَلَكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي قَالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلَى كُلِّ جَبَل مِنْهُنَّ جُزْءًا ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْيًا وَاعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (260 )
ماجراى سوم نيز درباره ابراهيم(عليه السلام)است: روزى از كنار ساحل دريايى عبور مى كرد، مرده اى را ديد كه در ساحل افتاده است، پرندگان و حيوانات خشكى و ماهيان دريا مرده را طعمه خود قرار داده اند، ديدن اين منظره ابراهيم(عليه السلام)را به فكر قيامت انداخت، با خود فكر كرد كه انسان چگونه زنده خواهد شد، او با تو چنين سخن گفت:
ــ بارخدايا ! نشانم بده كه چگونه مردگان را زنده خواهى كرد؟
ــ مگر به اين مطلب ايمان ندارى؟
ــ ايمان دارم، ولى مى خواهم اطمينان قلبى پيدا كنم.
ــ اى ابراهيم ! چهار پرنده بگير و آنان را ذبح نما، سپس گوشتشان را با هم مخلوط كن و آن را چند قسمت نما و هر قسمت را بر بالاى كوهى بگذار، بعد پرندگان را صدا بزن، آنان به قدرت من زنده خواهند شد و نزد تو خواهند آمد.
ابراهيم(عليه السلام)چهار پرنده (طاووس، خروس، كبوتر و كلاغ) تهيّه كرد و دستور تو را اجرا كرد، وقتى آن ها را صدا زد، همه زنده شدند و به سوى ابراهيم(عليه السلام)آمدند و اين گونه بود كه قلب او آرام شد و به يقين بيشترى دست يافت.
[131] تو در روز قيامت، اجزاء بدن مرا به هم متّصل مى كنى و بار ديگر مرا زنده مى كنى، اگر چه هر جزء از بدن من، در گوشه اى از دنيا باشد، آرى تو خدايى هستى كه به هر كارى توانايى.
[132]