کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    بَقَره: آيه ۷۱ - ۶۸

     بَقَره: آيه ۷۱ - ۶۸


    قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا هِيَ قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَا فَارِضٌ وَلَا بِكْرٌ عَوَانٌ بَيْنَ ذَلِكَ فَافْعَلُوا مَا تُؤْمَرُونَ (68 )قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا لَوْنُهَا قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ صَفْرَاءُ فَاقِعٌ لَوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِينَ (69 )قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا هِيَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشَابَهَ عَلَيْنَا وَإِنَّا إِنْ شَاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ (70 ) قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَا ذَلُولٌ تُثِيرُ الاَْرْضَ وَلَا تَسْقِي الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لَا شِيَةَ فِيهَا قَالُوا الاَْنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوهَا وَمَا كَادُوا يَفْعَلُونَ (71 )
    هر لحظه خبر مى رسيد كه خون جوانان به جوش آمده و شمشيرها را در دست گرفته اند و مى خواهند با يكديگر بجنگند.
    ريش سفيدها گفتند: اى موسى ! به خدا بگو تا ويژگى هاى اين گاو را معيّن كند.
    خداوند فرمود كه گاو پير نباشد، دوباره از ويژگى هاى گاو پرسيدند، موسى(عليه السلام)گفت كه خداوند مى فرمايد در مزرعه براى شخم زدن از آن استفاده نشده باشد، باز سؤال كردند، موسى(عليه السلام)گفت رنگ آن، زردِ يك دست باشد. ويژگى هاى آن گاو معلوم شد.
    اگر بنى اسرائيل اين قدر درباره ويژگى هاى آن گاو سؤال نمى كردند، كار بر آنان اين چنين سخت نمى شد، اگر همان لحظه اوّل آنان گاوى را مى كشتند، مشكلشان حل شده بود، امّا سؤالات بيجاىِ آن ها، كار را بر آن ها سخت نمود.
    مردم به دنبال آن گاو گشتند و سرانجام بعد از جستجوى بسيار، گاوى را با آن ويژگى ها نزد همان جوان (كه كالاها را عمده مى خريد و به صورت جزئى مى فروخت)، يافتند.
    آن جوان خبر نداشت گاوى را كه خدا نشان كرده است، همان گوساله اى است كه پدرش، چند سال پيش به او داده است. اكنون ديگر آن گوساله، گاو بزرگى شده است. گاوى زرد رنگ و تنومند !
    آرى، حال زمان آن رسيده است كه دعاى آن پدر را در حقّ اين جوان مستجاب كنى. هيچ كس راز اين فرمان تو را نمى داند.
    به هرحال بنى اسرائيل جستجو كردند و همه خانه ها را گشتند و فهميدند آن گاوى را كه بايد بكشند همان گاو اين جوان است.
    عدّه زيادى از مردم به خانه آن جوان آمدند و خواستند گاو را بخرند. به آنان گفت: من گاوم را نمى فروشم.
    قيمت معمولى گاو بيش از سه سكّه طلا نبود، امّا آن ها گفتند: ما گاو را به ده سكّه طلا مى خريم.
    باز جوان راضى نشد. آن ها قيمت را تا صد سكّه طلا بالا بردند، امّا باز جوان گفت: فروشنده نيستم.
    آنان نااميد نزد موسى(عليه السلام)، برگشتند و گفتند: اى موسى ! آيا مى شود خداوند گاو ديگرى را معيّن كند.
    موسى(عليه السلام)گفت: نه، فقط همان گاو !
    آن ها دوباره برگشتند و گفتند: هر چه تو بگويى، آيا پانصد سكّه طلا خوب است؟
    جوان گفت: من گاوم را اصلاً نمى فروشم. مى خواست كه از دست آن ها راحت شود. پيش خود گفت: سخنى بگويم تا آن ها مرا رها كنند و بروند، براى همين گفت: به شرطى مى فروشم كه پوست اين گاو را پر از طلا و جواهرات كنيد و به من برگردانيد.
    آن ها نگاهى به هم كردند و رفتند. امّا آتش جنگ در ميان بنى اسرائيل شعله مى كشيد و هر لحظه ممكن بود نسل بنى اسرائيل در آن بسوزد.
    زنان بنى اسرائيل راضى شدند و به شوهران خود پيشنهاد دادند، اگر هر زنى، يك قطعه از طلا و جواهراتش را بدهد، بهتر از آن است كه جوانانشان در اين جنگ كشته شوند.
    سرانجام تصميم گرفتند و به قدرى كه پوست گاو پر شود، طلا جمع كردند و به خانه آن جوان آوردند.
    جوان خيلى تعجّب كرد، باور نمى كرد براى گاوى كه فقط سه سكّه طلا مى ارزد، اين همه طلا و جواهرات آورده شود. جوان در كمال ناباورى طلاها را گرفت و گاو را فروخت.

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۴۴: از كتاب تفسير باران، جلد اول نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن