کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    مائِده: آيه ۳۱ - ۲۷

      مائِده: آيه ۳۱ - ۲۷


    وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آَدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الاَْخَرِ قَالَ لاََقْتُلَنَّكَ قَالَ إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ (27 ) لَئِنْ بَسَطْتَ إِلَيَّ يَدَكَ لِتَقْتُلَنِي مَا أَنَا بِبَاسِط يَدِيَ إِلَيْكَ لاَِقْتُلَكَ إِنِّي أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِينَ (28 ) إِنِّي أُرِيدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَإِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ وَذَلِكَ جَزَاءُ الظَّالِمِينَ (29 )فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخَاسِرِينَ (30 ) فَبَعَثَ اللَّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الاَْرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْأَةَ أَخِيهِ قَالَ يَا وَيْلَتَا أَعَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هَذَا الْغُرَابِ فَأُوَارِيَ سَوْأَةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ (31 )
    هيچ نعمتى بالاتر از امنيّت نيست، در جامعه اى كه امنيّت برقرار نباشد، هيچ كس روى سعادت را نمى بيند، تو براى كسانى كه به جان يا مال ديگران تعرّض مى كنند، مجازاتى سخت قرار داده اى.
    قتل انسان بى گناه را يكى از بزرگ ترين گناهان معرّفى كرده اى. در اينجا مى خواهى قانون اسلام را درباره قتل بيان كنى، در ابتدا به عنوان مقدّمه، قصّه هابيل و قابيل را ذكر مى كنى، آن ها پسران آدم(عليه السلام)بودند، اين قابيل بود كه برادرش، هابيل را به قتل رساند، اين اوّلين قتلى بود كه در تاريخ بشر روى داد.
    تو از آدم(عليه السلام)خواستى تا هابيل را به عنوان جانشين خود انتخاب كند و اسرار و امانت هاى مخصوصى را به او بسپارد. قابيل بزرگ تر از هابيل بود، آتش حسد در قلب او شعله ور شد، او تصوّر مى كرد چون بزرگ تر است او بايد به اين مقام برسد.
    آدم(عليه السلام)دوست داشت كه قابيل را متوجّه اشتباه خودش كند، براى همين از دو پسر خواست تا براى تو قربانى كنند.
    هابيل گوسفندان زيادى داشت، او بهترين گوسفندى كه در گلّه بود، انتخاب كرد. قابيل هم كشاورز بود، او مقدارى از پست ترين محصول مزرعه خود را براى قربانى همراه خود آورد. آنان هر چه با خود آورده بودند را در قلّه كوهى گذاشتند.
    آدم(عليه السلام)به آنان گفته بود كه هر كس، قربانى اش قبول شود، او جانشين او خواهد بود، امّا نشانه قبولى قربانى چه بود؟
    قرار بر اين بود كه آتشى از آسمان آشكار شود، قربانى هر كس كه طعمه آتش شود، نشانه آن است كه قربانى او پذيرفته شده است.
    قابيل و هابيل به قلّه كوه نگاه مى كردند، آتشى از آسمان آشكار شد و گوسفند هابيل را طعمه خود كرد، آرى، تو قربانى هابيل را قبول كردى.

    * * *


    مى خواستى به قابيل بفهمانى كه مقامى كه تو به هابيل داده اى، به خاطر شايستگى او بوده است، مقام جانشينى پيامبر، مقامى بزرگ است و نياز به شايستگى درونى دارد، امّا با تمام شدن اين ماجرا، حسد و كينه قابيل به برادرش بيشتر و بيشتر شد و به هابيل گفت: "به خدا قسم من تو را مى كشم".
    هابيل وقتى اين سخن را شنيد چنين جواب داد: "من چه گناهى دارم، زيرا خدا تنها قربانىِ پرهيزكاران را مى پذيرد. اگر تو دست به كشتن من بزنى، من دست به كشتن تو نمى زنم، زيرا از خدايى كه پروردگار جهانيان است، مى ترسم. من هرگز تو را نمى كشم، من مى خواهم تو خدا را ملاقات كنى در حالى كه بار گناهِ كشتن من و گناه خودت (كه باعث شد قربانى تو قبول نشود) را همراه خود داشته باشى. تو به خاطر ظلم و ستم بر من در آتش دوزخ گرفتار خواهى شد و اين جزاى ستمگران است".
    آرى، هابيل در برابر تهديد قابيل، حكيمانه و به آرامى سخن گفت تا شايد آتش حسد برادر را خاموش كند.

    * * *


    سرانجام، نفس سركش قابيل، كشتن بى گناهى را، بسيار آسان جلوه داد، قابيل تصميم خود را گرفته بود و سخنان برادرش در او اثر نكرد.
    قابيل منتظر فرصت بود، او ديد كه برادرش در گوشه اى به خواب رفته است، او سنگ بزرگى برداشت و به سر هابيل كوبيد و او را كشت.
    قابيل نگاهى به پيكر بى جان برادرش نمود، او نمى دانست با آن، چه كند، بعضى از درندگان بيابان به سوى پيكر هابيل آمدند، قابيل براى نجات پيكر برادرش، مدّتى آن را بر دوش كشيد، امّا باز هم پرندگان گوشت خوار اطراف او را گرفتند و منتظر فرصت براى حمله به پيكر هابيل بودند.
    در اين هنگام، تو كلاغى را فرستادى تا جسد بى جان كلاغ ديگرى را در زمين پنهان كند، اينجا بود كه قابيل با خود چنين گفت: "واى بر من اگر نتوانم مانند اين كلاغ عمل كنم و پيكر برادرم را زير خاك كنم".
    وقتى كه او پيكر برادرش را به خاك سپرد، پشيمان شد، البتّه اين پشيمانى به معناى توبه و استغفار نبود، او مى ترسيد كه پدر و مادرش از اين كار او باخبر بشوند و او را سرزنش كنند، آرى، قابيل دچار عذاب وجدان شد و در وجدان خويش، ناراحتى و عذاب را احساس كرد.

    * * *


    قابيل نزد پدر بازگشت، آدم(عليه السلام)ديد كه هابيل همراه او نيست، آدم(عليه السلام)به او گفت:
    ــ فرزندم را كجا رها كردى؟
    ــ مگر من محافظ و نگهبان او بودم؟
    قابيل به پدر گفت همراه من به محل قربانى بيا، آدم(عليه السلام)نگران شد، او در دل خود احساس نگرانى كرد، همراه قابيل به محل قربانى آمد، در آنجا بود كه ندايى از آسمان آمد: "اى قابيل ! تو با كشتن برادرت بدبخت شدى".
    اينجا بود كه آدم(عليه السلام)براى كشته شدن فرزندش، گريه كرد، چهل روز كار او گريه بود، وقتى او از داغ فرزندش بى قرار شد، تو به او چنين وحى كردى: "اى آدم ! من به جاى هابيل به تو پسرى عطا خواهم كرد".
    نزديك يك سال گذشت، تو به آدم(عليه السلام)پسرى زيبا عنايت كردى و به آدم(عليه السلام)چنين گفتى: "اى آدم ! اين طفل، هِبه و بخششى است از طرف من به تو. نام او را هِبَة الله بگذار". هِبَة الله يعنى چيزى كه خدا به انسان بخشيده است.
    هبة الله كم كم بزرگ شد و تو از آدم(عليه السلام)خواستى كه او را جانشين خود قرار دهد و او بعد از آدم(عليه السلام)، نماينده و حجّت تو روى زمين شود. تو از آدم(عليه السلام)خواستى تا اين مطلب را از قابيل مخفى نگاه دارد، مبادا هِبَة الله هم به دست قابيل كشته شود.[18]

    * * *


نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۱۴: از كتاب تفسير باران، جلد سوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن