کتب دکتر مهدی خدامیان آرانی - سایت نابناک

سایت استاد مهدي خداميان آرانی

در حال بارگذاری

    مائِده: آيه ۵۶ - ۵۵

      مائِده: آيه ۵۶ - ۵۵


    إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آَمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ (55 ) وَمَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِينَ آَمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ (56 )
    چند نفر وارد مسجد مى شوند، آنان در جستجوى پيامبر هستند، همه با تعجّب به آنان نگاه مى كنند، آخر اين يهوديان چرا به مسجد آمده اند؟ معلوم مى شود كه اين چند نفر از يهوديان "بنى قُريظه" هستند كه به تازگى مسلمان شده اند، آنان مى خواهند با پيامبر ديدار داشته باشند.
    وقتى مى فهمم كه آنان از دين يهود دست برداشته اند و اسلام را برگزيدند، بسيار خوشحال مى شوم، نزد يكى از آنان مى روم و نام او را مى پرسم. او خود را "عبدالله بن سلام" معرّفى مى كند. او به من مى گويد از وقتى كه مسلمان شده است همه اقوام و فاميلش او را طرد كرده اند و با ذلّت و خوارى با او برخورد مى كنند.[27]
    يكى از مسلمانان به عبدالله بن سلام مى گويد كه پيامبر به منزل خود رفته است و براى ديدن پيامبر بايد به خانه آن حضرت برويد. عبدالله بن سلام و دوستانش به سمت درِ مسجد مى روند تا خارج شوند، من نيز همراه آنان مى روم.[28]

    * * *


    اينجا خانه پيامبر است. عبدالله بن سلام و دوستانش با كمال ادب و احترام نزد پيامبر نشسته اند، پيامبر لبخندى بر لب دارد و از آنان به گرمى پذيرايى مى كند.
    عبدالله بن سلام با تاريخ پيامبران به خوبى آشناست و مى داند خداوند براى پيامبران، وصى و جانشين قرار داده است، مثلاً جانشين موسى(عليه السلام)، يوشع بود.
    عبدالله بن سلام رو به پيامبر مى كند و مى گويد: اى پيامبر خدا ! براى ما جانشين خود را معرّفى كن !
    در اين هنگام جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود و آيه اى را بر او نازل مى كند. پيامبر رو به آنان مى كند و مى گويد : "همين الآن ، جبرئيل نزد من آمد و آيه 55 سوره مائده را بر من نازل كرد. اين آيه را گوش كنيد: بدانيد كه فقط خدا و پيامبر و كسانى كه در ركوع نماز صدقه مى دهند ، بر شما ولايت دارند" .[29]
    همه به فكر فرو مى روند ، به راستى منظور خدا از كسى كه در ركوع صدقه مى دهد كيست ؟ او كيست كه مانند خدا و رسول خدا بر همه ولايت دارد ؟
    من هيچ كس را نمى شناسم كه در ركوع ، صدقه داده باشد .
    پيامبر رو به يارانش مى كند و مى گويد : "برخيزيد ! برخيزيد ! بايد به مسجد برويم و كسى را كه اين آيه درباره او نازل شده است، پيدا كنيم" .
    همه به سوى مسجد مى روند، مسجد پر از جمعيّت است و عدّه اى مشغول نماز هستند.
    چگونه بفهميم چه كسى در ميان اين همه جمعيّت ، صدقه داده است ؟
    خوب است كه ما به دنبال يك فقير بگرديم و از او سؤال كنيم ، اين طورى بهتر مى توانيم گمشده خود را پيدا كنيم .
    يك مرد عرب مى خواهد از درِ مسجد بيرون برود ، نگاه كن ، چهره او زرد است ، حتماً خيلى گرسنه است .
    نزد فقير مى رويم ، اين فقير چقدر خوشحال است ! گويا تمام دنيا را به او داده اند .
    پيامبر به او نگاهى مى كند و مى پرسد : "اى مرد عرب ! از كجا مى آيى ؟ چرا اين قدر خوشحالى ؟" .
    مرد عرب با دست ، گوشه مسجد را نشان مى دهد و مى گويد : "از پيش آن جوان مى آيم ، او به من اين انگشتر قيمتى را داد" .
    صداى الله اكبرِ پيامبر در مسجد طنين انداز مى شود . همه از اين فقير مى خواهند تا بيشتر توضيح دهد .
    مرد عرب مى گويد : "ساعتى قبل ، وارد مسجد شدم و از مردم درخواست كمك كردم ، امّا هيچ كس به من كمك نكرد ، من در مسجد دور مى زدم و طلب كمك مى كردم ، در اين ميان ، نگاهم به جوانى افتاد كه در ركوع بود ، او اشاره كرد تا من به سوى او بروم ، من هم پيش او رفتم و او انگشتر خود را به من داد" .
    همه مردم ، الله اكبر مى گويند و به سوى آن جوان مى روند . آن جوان ، هنوز در حال خواندن نماز است . پيامبر تا او را مى بيند اشك در چشمانش حلقه مى زند !
    به راستى اين كيست كه ديدنش اين گونه اشك شوق بر چشمان پيامبر جارى كرده است ؟
    او على(عليه السلام)است كه به حكم قرآن ، از امروز بر همه مسلمانان ، ولايت دارد .[30]
    پيامبر رو به مردم مى كند و مى گويد: "على بعد از من ولىّ و امام شماست".[31]
    گروهى از ياران پيامبر كه محبّت على(عليه السلام)را به دل داشتند در جواب مى گويند: "بارخدايا ! ما از اين كه تو خداى ما هستى و اسلام دين ما و محمّد پيامبر و على، ولىّ ماست، خشنوديم".
    تو اين سخن را مى شنوى، بار ديگر جبرئيل را نزد پيامبر مى فرستى تا اين آيه را براى او بخواند: "هر كس خدا و پيامبر او و كسانى را كه اهل ايمانند را ولىّ خود بداند، پيروز است زيرا حزب خدا و ياران خدايند و حزب خدا همواره بر دشمنانشان پيروز خواهند بود".[32]
    همه مى فهمند كه منظور از "اهل ايمان" در اين آيه، على(عليه السلام)مى باشد، آنان تو را شكر مى كنند كه دوستى على(عليه السلام)به دل دارند و تو به آنان توفيق داده اى كه ولايت او را پذيرا باشند.

    * * *


    اين خبر در شهر مى پيچد كه خدا آيه اى را درباره على(عليه السلام)نازل كرده است ، آن هايى كه محبّت على(عليه السلام)را در سينه دارند خوشحال مى شوند ، به راستى چه آقا و مولايى بهتر از على(عليه السلام) !
    اكنون حسّان بن ثابت جلو مى آيد و در وصف على(عليه السلام)اين شعر را مى سرايد: "اى على ! اى جان من و همه مسلمانان فداى تو...تو آن كسى هستى كه در حال ركوع صدقه دادى و انگشتر خود را به فقير دادى و خدا هم ولايت و رهبرى تو را در قرآن نازل كرد".[33]
    آفرين بر حسّان !
    اين شعر زيباى او هرگز از ياد و خاطره ها فراموش نخواهد شد.

    * * *


    در ميان مردم گروهى هستند كه كينه على(عليه السلام)را به سينه دارند ، از شنيدن اين خبر آن ها را بسيار ناراحت مى كند .
    جلسه اى تشكيل مى دهند و با يكديگر درباره اين موضوع گفتگو مى كنند .
    آيا مى خواهى سخن آن ها را بشنوى ؟
    گوش كن : "ما هرگز ولايت على را نمى پذيريم ، آخر چگونه مى شود يك جوان بر ما كه پنجاه سال از او بزرگ تر هستيم حكومت كند ؟ على خيلى جوان است ، او براى رهبرى شايسته نيست" .
    معلوم مى شود كه هنوز اين مردم به سنّت هاى جاهليّت ايمان دارند .
    عرب ها كه هميشه رهبران خود را با ريش هاى سفيد ديده اند نمى توانند رهبرىِ يك جوان را بپذيرند . درست است كه او همه خوبى ها و كمال ها را دارد ، امّا براى اين مردم هيچ چيز مانند يك مشت ريشِ سفيد نمى شود ، براى آن ها ارزش ريشِ سفيد از همه فضايل برتر است !!
    البتّه بعضى از اين مردم ، فكر مى كنند كه خليفه بايد خيلى جدّى باشد و هميشه اخمو باشد تا همه از او بترسند ، امّا على(عليه السلام)هميشه لبخند به لب دارد و به درد خلافت نمى خورد .[34]
    آنان در گوشه اى از مسجد دور هم جمع مى شوند، يكى از آنان مى گويد:
    ــ به نظر شما چه بايد بكنيم؟
    ــ اگر ما ولايت على را نپذيريم به قرآن كفر ورزيده ايم، اگر هم به اين آيه ايمان بياوريم، بايد اين ذلّت و خوارى را تحمّل كنيم و ولايت على را قبول كنيم.
    ــ ما مى دانيم كه محمّد راست مى گويد و اين آيه از طرف خدا نازل شده است، ما ولايت محمّد را پذيرفته ايم، امّا هرگز از على پيروى نمى كنيم.

    * * *


    عمربن خطّاب دوستان خود را دور خود جمع مى كند، آن ها نقشه اى در سر دارند، آن ها مى خواهند به مسجد بروند و در حال ركوع به فقرا صدقه بدهند تا خداوند آيه اى را هم درباره آن ها نازل كند !
    آن ها با خود فكر مى كنند كه اگر آيه اى درباره آن ها نازل شود چقدر خوب مى شود ، آن وقت ، آن ها هم بر مردم ولايت خواهند داشت .
    پول هاى خود را روى هم مى ريزند ، اين يك سرمايه گذارى مشترك است ، هر كس بايد سهم خود را بدهد . با اين پول مى توان چهل انگشتر قيمتى خريد .
    خبر مى رسد كه در مسجد، بازار صدقه دادن ، خيلى داغ شده است ! چند نفر كنار در مسجد ايستاده اند ، يكى از آن ها هم داخل مسجد مشغول نماز است ، وقتى فقيرى وارد مسجد مى شود ، دور او حلقه مى زنند و از او مى خواهند نزد عمربن خطّاب كه در حال نماز خواندن است برود تا يك انگشتر قيمتى بگيرد .
    فقير هم كه از ماجرا، بى خبر است خوشحال مى شود و به آن طرف مى رود . با نزديك شدن فقير ، يكى به آن نمازگزار علامت مى دهد و او به ركوع مى رود و در ركوع به آن فقير انگشترى قيمتى داده مى شود ، چهل فقير، صاحب انگشتر شدند، امّا هيچ آيه اى نازل نشد.[35]
    انگشترهايى كه اين گروه به فقيران داده اند ، خيلى قيمتى تر از انگشتر على(عليه السلام)بودند ، امّا انگشتر على(عليه السلام)چيزى داشت كه اين چهل انگشتر نداشت و آن اخلاص صاحبِ انگشتر بود !
    مهم اين است كه من كارى را با اخلاص انجام دهم، اين اخلاص است كه به يك كار ارزش مى دهد.[36]



نوشته ها در باره این

نظر شما

.شما در حال ارسال نظر براي ۲۷: از كتاب تفسير باران، جلد سوم نوشته مهدى خداميان هستید

‌اگر مي خواهيد مطلب ديگري - كه ربطي به اين ندارد- براي من بفرستيداينجا را كليك كنيد.


عنوان این فیلد نمی تواند خالی باشد.
متن نظر شما
لطفا ایمیل خود را وارد کنید * این فیلد نمی تواند خالی باشد.لطفا ایمیل را صحیح وارد نمایید.
لطفا نام خود را وارد نمایید


ابتدای متن