قُلْ مَنْ يُنَجِّيكُمْ مِنْ ظُلُمَاتِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ تَدْعُونَهُ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً لَئِنْ أَنْجَانَا مِنْ هَذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشَّاكِرِينَ (63 ) قُلِ اللَّهُ يُنَجِّيكُمْ مِنْهَا وَمِنْ كُلِّ كَرْب ثُمَّ أَنْتُمْ تُشْرِكُونَ (64 )
از قدرت خود سخن گفتى تا شناخت بندگانت به تو افزون شود و در دل آن ها، محبّت و دوستى تو زيادتر شود. اكنون از لحظه هايى سخن مى گويى كه پرده كبر و غفلت از مقابل چشمان بندگانت كنار مى رود.
اين سخن توست: به راستى چه كسى جز من شما را از سختى ها نجات مى دهد؟ سختى هايى كه در دريا يا خشكى به شما رو مى آورند، شما در آن لحظه، آشكار و نهان، مرا مى خوانيد و مى گوييد كه اگر نجات پيدا كنيم، بنده شكرگزار خدا خواهيم شد. من شما را از آن بلاها و هر اندوه ديگرى نجات مى دهم، امّا باز شما مرا فراموش مى كنيد و به بُت هاى خود رو مى كنيد.
* * *
در لحظه هاى سخت كه از همه جا نااميد شده ام، با تمام وجود تو را مى خوانم كه اى خدا ! نجاتم بده كه اگر چنين كنى من ديگر گناه نمى كنم، از بدى ها توبه مى كنم و بنده شكرگزار تو مى شوم.
در آن هنگام، احساس مى كنم كه بنده ضعيف تو هستم و از خود هيچ ندارم و تو خداى نيرومند و مهربان هستى و مى توانى مرا نجات بدهى.
تو در حقّ من مهربانى مى كنى، نجاتم مى دهى و وقتى من، در ساحل آرامش قرار گرفتم، همه چيز را فراموش نمى كنم و بار ديگر، تو را از ياد مى برم و باز شيفته دنيا و هوس هاى آن مى شوم.
حكايت من چقدر عجيب است، مدّتى كه گذشت من مى گويم كه شانس با من بود و من از آن بلا نجات پيدا كردم، آرى، من تو را فراموش مى كنم، لطف تو را از ياد مى برم و مى گويم شانس آوردم، به راستى من چه بنده بدى براى تو هستم و تو چه خداى خوبى ! تو مى دانستى كه من تو را فراموش خواهم كرد، امّا باز هم در آن لحظه تنهايى رهايم نكردى، دستم را گرفتى و نجاتم دادى.
* * *